" و کاش حسین(ع) را در قامت حقیقی خویش به نظاره می نشستیم. یک رهبر انقلابی ،

آزاده ای رها از بند، نمازگزاری بر قبله ی تیرها، تجسم کمال در کالبد یک انسان، عاشقی که در

عاشورا از کالبد تن رها می شود و به معشوق تمامی زمان ها و مکان ها می پیوندد...

و اینگونه است که نشاید بر سر بریده ی حسین (ع) گریستن، بل بر ریسمان بریده ی عشق میان

 خویش و او باید گریست. از اسارت تن، قفس منیت ها و کوچکی ها، گرفتار ظلم و ستم و دم

برنیاوردن است که باید گریست. برجسم مرده ی حسین(ع) نیست که باید گریست ، بر طریق

 مدفون حسین باید گریست. نه بر آنان، که بر خویش باید گریست..."

 

" هر لحظه که سر از دل مشغولی دنیا بلند می کنم و فقط لحظه ای پیکره ی پاره پاره ی انسانیت

 را می بینم از درد به خود می پیچم. من تنها لحظه ای از بازی دنیا دل کندم و درد جانم را سوزاند...

و علی(ع) لحظه ای سرگرم دنیا نگردید ، پس وای که نه یک لحظه که یک عمر جانش به درد آمد."

 

و تو پسر آن پدری... عجیب نیست... عجیب نیست که هرگز برای آب بیتابی نکرده باشی...عجیب

نیست که هرگز گدایی زندگی نکرده باشی، آن هم از پست ترین مردمان...عجیب نیست که شب

 عاشورا گفته باشی که من دنیا و تمام شکوهش را مانند ته مانده ی غذای لای دندان، جلوی

اهلش می اندازم....عجیب نیست که گفته باشی هیهات من الذلة...

عجیب مائیم اگر تمام مشکل ترا تشنگی و تمام غمت را کشته شدن خود و خانواده ات بدانیم...!

 

سه روز چقدر می تونه باشه؟! 1 ماه ؟! 2 ماه؟! 1 سال؟! برای من این سه روز خیلی بیشتر بود...

شاید یه عمر!

 

...قلب من خیلی تنگ تر از اونه که تو رو با تمام بزرگیت تو خودش جا بده... قلب من خیلی

سیاه تر از اونه که تحمل این همه سفیدی و روشنایی را داشته باشه...نمیدونم اگه من بودم و

چراغ خاموش می شد چه می کردم... می موندم یا...

همیشه از رسیدن بالای نردبان می ترسیدم... شاید برای اینکه می خواستم یوهو بپرم پله ی آخر

 و تلاش بیخودی بود!

خسته می شدم و می ذاشتمش کنار و اونم خاک می خورد حسابی...

حالا تو این سه روز یادم انداختی...رفتم آوردمش...می خوام پله پله برم تا لذت بالا رفتن حس کنم

...تا زمین نخورم و نا امید نشم...

عاشورا تمام شد و من ماندم... من موندم و یادگاری از صداها و حرف ها...که هر لحظه از ذهنم

عبور می کنه...

 

پرویز پرستویی می گه نماز حاج کاظم و از یه غروبی که بوی باروت و جنگ و عشق می داده

گرفته...از آدهایی که در چادری نماز جماعت می خواندند و با خدا حرف نمی زدند...خدا را

 می دیدند!...آدمهایی که ظاهرا می جنگیدند و باطنا عشق بازی... همون هایی که تو

" اتوبوس شب" بعد از کشتن قاتل های دوستشون گریه می کردن که چرا آدم می کشی...!

من می خندم... به نمازی که پر شکه! به نمازی که در کوتاه ترین وقت ممکن خوانده می شه و

خلاص... !

می گه مدیون برادرشه...بهروز...من هم مدیونشم آقای پرستویی! هممون مدیون بهروزها!

 هستیم...

 

... باید در کنار " شور" حسینی ، " شعور" حسینی داشته باشیم...فاصله ی من تا انسانیت

 یک حرف "ع" ساده است...!!!

نظرات 3 + ارسال نظر
پگاه toodi یکشنبه 30 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:03 ب.ظ http://toodi.blogsky.com

سلام سلام صدتا سلاممممممم...
خوبی پریا جون؟خوشی؟سلامتی؟
خیلی وبلاگ خوفی داریییییییییییییییییی...
خیلی خوشم اومد از وبلاگت...
برای همین تو لیست دوستام گذاشتم و هم همیشه سعی میکنم هرروز بهت سر بزنم d:
ارادتمند toodi :دی

بارون شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 02:03 ب.ظ

داری قد میکشی دختر.حواست هست ؟

هامون یکشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 02:12 ب.ظ http://tasteofdeath.blogfa.com

بعد از چهار سال قدم به این نوشته ها می گذارم... کجا بودم؟ کجا بودید؟...سبز...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد