خاص یا معمولی...یا هردو!

- تو دوست نداری زنده بمونی؟!

- من عاشق زندگیم....!

- ماها هممون یه روزی میمیریم به هر شکلی، ولی شماها دوست دارین قهرمان

بمیرین....!


 

از وقتی یادم میاد عاشق خاص بودن بودم! از این که مثل بقیه باشم بدم میومد...

تو حیاط که بازی می کردیم همه گوش به فرمان یکی بودن...هر بازی که اون

 می گفت...شاید من تنها آدمی بودم که اعتراض می کردم که چرا هر چی پگاه

 می گه باید بازی کنیم؟! و اصولا به این دلیل بیشتر مواقع رو تو قهر به سر می بردیم

و این ماجرا شاید باعث شده که هنوز هم بعد از گذشتن 10 سال از اون روزا از

کنار هم که رد می شیم سرمونو میندازیم پایین...انگار که اصلا همدیگرو ندیدیم...

نمی دونم شاید دلیل لج بازیم این بود که جای پگاه نبودم!

 

شاید شیوه ی زندگیمون که با خیلی از آدمهای دیگه فرق داشت این حسو بهم

تلقین می کرد...

شاید 3 سال را در کشوری دیگه زندگی کردن...با آدمایی که زبونشون، فرهنگشون

و ... با ما فرق داشت...شاید تشویق های بیش از حد معلم سوم دبستانم...

 

چهارم دبستان رو ایران بودم...دیگه اون حسه بهم دست نمی داد! درسم معمولی

بود.نه خیلی عالی نه بد... وقتی واسه مسابقات ورزش منطقه انتخاب نشدم عین

بچه های لوس زدم زیر گریه با این که از این کار متنفر بودم! اما احساس می کردم

چیزی را از دست داده بودم و اون خاص بودن بود! مسلما همه ی بچه ها تو تیم

 نبودن!! و اخرسر با میانجی گری معلممون منو تو تیم راه دادن...

 

پنجم دبستان قضیه خیلی فرق کرد... درسم خیلی خوب شد... تمرین هایی را که

بچه ها نمی تونستند حل کنن حل می کردم...نمره هام خوب بود و معلمم که

راه به راه بهم توجه پرتاب می کرد! یه بار سر یه چیزی با دوستم قهر کردم...

گفت پریا من بلد نیستم قهر کنم...بدم میاد از این کار...بیا با هم حرف بزنیم...

دعوا کنیم...تو سر هم بزنیم ولی قهر نکنیم...فهمیدم خیلی دوسش دارم چون

احساس کردم آدم خاصیه!

راستی دلم براش خیلی تنگ شده...3سال بعدش رفت آمریکا واسه همیشه...

تو مسابقه ها همیشه شرکت می کردم... 22 بهمن واسه خودم گروه سرود درست

کردم...همش برای اینکه معمولی نباشم!

 

راهنمایی شدم...المپیاد علوم رتبه آوردم... معلمام به خاطر درسم همچنان بهم

 توجه پرتاب می کردن...معلم زبانمون به طرز عجیبی بهم محبت می کرد.

 از این کارش بدم میومد بعضی وقتا ولی خب بالاخره نوعی خاص بودن بود!

همه ی اینا اون حسو تو من زنده می کرد..

همیشه عاشق این بودم که با همه خوب باشم...همه رو دوست داشته باشم...

 سعیمم می کردم نمی دونم این ربطی به اون خاص بودنه داره یا نه...

 

از اینکه چیزایی را دوست داشته باشم که معمولا بقیه ندارن ( در حد معقول البته!)...

طوری فکر کنم که دیگران معمولا نمی کنند...لذت می بردم...نمی دونم لذت

 می بردم یا بخشی از وجودم بود؟!

هیچ وقت یادم نمیاد که دنبال مد رفته باشم! شاید لباسی خریده باشم که مد

بوده باشه ولی حتما به دلیل دوست داشتنش خریدمش نه مد بودنش...

عاشق آدمای خاص بودم...آدمایی را که فکرای بزرگ دارن و رفتارهای خاص..

.رفتارهایی که نا خوداگاه هر آدمی را جذب می کنه...

دوست دارم دوست داشتنم...زندگی کردنم...کار کردنم...فقط واسه خدا باشه ولی

مخصوص خودم!

 

حالا دیگه شاید اونقدرا به فکر خاص بودن نباشم... همین که خوب باشم کافیه !

می خوام یه چیزی را اعتراف کنم...حدس می زنم که دلیل بزرگش ترس باشه...!!!

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سرمست دوشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 08:53 ب.ظ

البته خاص بودن ترس هم داره. یه بزرگی می گه

باید بچشد عذاب تنهایی را
آن کس که ز عصر خود فراتر باشد

ولی حرفاتون جالبه. یعنی تو این مورد من هم با شما هم عقیدم. دوست ندارم از آدمایی باشم که چند سال و چهل روز زنده می مونن.

این پایینی رو بخونید خوشحال می شم. البته نخونید ناراحت نمی شم. بقیه وبلاگ مهم نیست. این یکیش به این مطلبتون یه کم ربط داره:

http://bliss.blogsky.com/?PostID=37

فاطمه چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 03:56 ب.ظ

سلام پریا خانوم...دیروز خوش گذشت؟
نگفته بودی رتبه اوردی؟ ولی از اولش تابلو بود بچه زرنگی؟!
جشن ۲۲ بهمن جاتون خالی چه جشن باشکوهی بود؟!!!!!

جات خالی بود...جدا خالی بود...
خضوع و تواضع دیگه!!!
...!

پریا شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:56 ب.ظ

سلام خوبی اسم منم پریاست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد