آخرین روز از هفته ی آزادی است! دیشب دلم می خواست صبح که از خواب پا میشم جمعه نباشه! ولی چه کنیم که تقویم هیچ کاری به حرفا و آرزوهای ما ندارد...!

این یه هفته واقعا خوب بود...کتاب، کتاب، کتاب...مهمونی...گردش...سنتور...هر چند همیشه جای حسرتی هست!!

آخرین روز آزادی هم مصادف شده با باریدن برف...این بهترین اتفاق این روز می تونست باشه...

کتاب بادبادک باز رو که می خواندم دیدم یه جورایی شبیه امیرم! منم مثل اون سعی می کنم فراموش کنم...سعی می کنم فرار کنم...اما هیچ وقت نمی تونم! کتابش هیچ ربطی به تصوری که قبل از خواندنش ازش داشتم نداشت...نمی گم بهتر یا بدتر بود! اساسا ربطی نداشت!!

چرا دنیای بعضی از آدما انقدر تاریکه؟! هیچ نقطه ی روشنی توش نیست! همیشه سخت و عصبانی و شاکی اند...از دست همه چیز، همه کس! اسلام همچین چیزی گفته یعنی؟!!!

شناختن آدما کار وحشتناکیه! به قول مصطفی مستور هر کدوم رازی سر به مُهرن! هنوز هم بعد از گذشتن سه سال از دانشگاه رفتنم قسم می خورم که هیچ کدوم از بچه ها رو نمی شناسم...همشون انگار مرموزن! همشون انگار چیزی را ازت می دونن که خودت از خودت نمی دونی! حس می کنم اینجا رو می خونن اما هیچ کدومشون چیزی نمی گن! امیدوارم فقط خیال باشه! امیدوارم حرف خواهرم که می گه تو زیادی به همه چی شک داری درست باشه!

شروع زندگی اجتماعی من از دانشگاه بود...حالا میبینم کنار اومدن با این اجتماع کار حضرت فیله! بعد به خودم می گم کجای کاری؟! تازه اول راهه...

 

نظرات 5 + ارسال نظر
نسیم یار جمعه 26 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:31 ب.ظ http://nasimeyar.blogsky.com

سلام
من مسلمانم...قبله ام یک گل سرخ...جانمازم چشمه...مهرم نور...دشت سجاده من...
موفق باشید

سرمست جمعه 26 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:53 ب.ظ

اسلام امروز مثل یه قله می مونه که بعضیا از اون ورش سقوط کردن، بعضیا از این ورش. هیچ کس اون بالا نیست.

در مورد شناختن آدم ها هم باید بگم خیلی از آدم ها آسون تر از اونین که نشون می دن. محتوا ندارن. راحت می شه فهمیدشون. شروع زندگی اجتماعی منم از دانشگاه بود. اما با این تفاوت که تا قبل از اون همه رو مرموز می دیدم و کتاب هایی باز نشدنی. یا به قول مستور شما نامه های سر به مهر. ولی بعداْ کم کم فهمیدم که واقعاْ این طور ها هم نیست. خیلی نامه ها برام باز شد و کاش باز نمی شد!

شاد باشین

بارون شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 02:55 ب.ظ http://baran-yasaman.persianblog.ir

کتاب،کتاب،کتاب منظورت همون بادبادک بازه ؟؟؟؟!!!!
هر وقت تو به کلمهء سنتور میرسی حسرت میخوریا،دقت کرده بودی ؟
هممون یه امیر پنهان تو وجودمون داریم البته که شدت و ضعف داره D:
همهء بدبختیمون سره نشناختن دینمونه و اینکه همه چیزو به پای دین میگذاریم،عرف جامعه و ....
آدما هم خوب به نظر من نه تنها پیچیده نیستن بلکه خیلی هم ساده ان و زود تموم میشه رازاشون،شاید چون ما میترسیم که بعد از شناختمون دیگه مثل قبل برامون نباشن،گفتن اینکه آدما پیچیده ان،شده یه حربه برامون.البته که هر کی یه نظری داره!
زندگی اجتماعی ما که هنوز شروع نشده،باز دست گذاشتی رو زخم دل ماها !!!! D:

منظورم بادبادک باز. استخوان خوک و دستهای جذامی. روی ماه خداوند را ببوس. شازده کوچولو( که ده ساله می خوام بخوانمش!) . یک نمایشنامه که اسمش یادم نمیاد . عشق روی ژاده رو. یه کم ازکتاب گفتگوهای تنهایی شریعتی . و یکم از نمایشنامه ی افراست!
آره خب...!

بانو سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 01:02 ق.ظ

سلام خوبی خوش گذشت مارو نبردین؟

سلام. شما تشریف نیاوردین! باور کن ولی خیلی جات خالی بود. هر چند وقت یه بار می گفتیم که کاش تو هم بودی. حیف شد!

بارون سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 07:29 ب.ظ

واااااااااااای،حسودیم شد به این همه کتابی که خوندی.
استخوان خوک و دستهای جذامی قشنگ بود،نمایش نامه افرا چطور بود ؟
دارم یه لیست تهیه می کنم از کتاب که منا برام بیاره D:

افرا را تا آخر نخواندم! :دی! استخوان خوکو خواندی ؟! ژس چرا بهت می گم مستور میگی نمی شناسم؟! مونا مگه می تونه بره برات کتاب بخره؟! به من بگو می خرم می رم بهش می دم...دوست دارم تعارف کنی که دیگه اونوقت اون روی منو...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد