توی اتوبوس که می شینم به این فکر می کنم که اگه من به تمام آدمهایی که دور و برم نشستن شبیه باشم ، توی یه مورد باهاشون فرق دارم و اون اینه که تا چند دقیقه پیشش شاهد مرگ ۳ موش در اثر تشنج بودم!

به موشه نگاه می کنم که تمام عضلاتش منقبضه و بعدش رها میشه...آزاد...انگار دیگه راحت راحت شده... سرم رو بلند می کنم و صورت یکی از بچه ها رو می بینم که خیسه اشکه...بهش لبخند می زنم...اونم می زنه...و بعد هر دو سکوت میکنیم...شاید هر دومون به یه چیز فکر می کنیم...!

استادمون چند تا سوال از درس ترم قبلمون می پرسه...دست و پاشکسته بلدیم یا بلد نیستیم! می گه مطمئنین این واحد رو گذروندین؟! ما هم به شک میوفتیم!!

می گه اگه گذاشتین واسه بعدا، اون بعدا هیچ وقت نمی رسه! اگه نخوانین بعد میرین سر کار و بعد هم زندگی و بچه و ...دیگه هیچ وقت وقت نمی کنین که بشینین این درسا رو کامل بخوانین...

من به این زندگی فکر می کنم...

زندگی که یه روزی با به دنیا آمدن  شروع شده...بعد مدرسه...بعد دانشگاه...بعد کار ...بعد زندگی و بچه! و ...بعد کار و ... یه روزی هم آجری سنگی چیزی از آمون میوفته رو سرت و خلاص!

ولی من می خوام بمونم...جسمم نمی تونه ولی اسمم که می تونه...اسمم رو می خوام یادگاری بذارم و برم...

نظرات 1 + ارسال نظر
بارون سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:44 ب.ظ

موش...انسان...خدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد