نمی دونم در می زنه یا نه! ولی میاد تو خلاصه...!
هیچ مقاومتی واسه تو نیومدنش نشون نمیدم! شایدم می دم ولی فایده ای نداره...
میشینه...کم کم احساس می کنم که من مهمانم و اون صابخونه!
می گم حس بدی دارم ولی نمیدونم چرا...بعد می گم آهان فهمیدم! می گه چرا؟! می گم نمی دونم...!
حس بدم واسه اینه که فکر میکنم ازم بدت میاد...
دیگه به خودم که نمی تونم دروغ بگم ...می تونم؟! واسه ترس نیست باور کن ! اعصابشو ندارم!
به هر موضوعی که می خوام فکر کنم احساس می کنم احمقانه ست! شاید به خاطر حضور اون مهمونه...چرا نمی ره بیرون؟!
عمرا اگه چیزی از نوشته فهمیده باشی!
سلاممم ...
وبلاگتون جالبه ... ایشالله که مفهمه :)
.... و امیدوارم یه عالمه خوصله بهت بده خدا !!! آمین آمین آمین
اگه خواستین به منم سر بزنین خوشال میشم :)
....
منتظرتممم
روزات برفی
:X
عمرآ هیچی نفهمیدم!!!
سهلامممم ...
خوفی ؟!!... چطور میگذره؟! ..
شما هم داری داروسازی میخونی؟
اگه آره٬ امیدوارم موفق باشی چون سخته :(
.....
بازم بیا اونورا
قول میدم بد نگذره
روزات برفی دوست جووون گلمممم
من آپممم ها ...
منتظرتممم عزیزممم
روزات برفی