و ناگهان ۸۷!

هزار خواهش و آیا

هزار پرسش و اما

هزار چون و هزاران چرای بی زیرا

 

هزار بود و نبود

هزار شاید و باید

هزار باد و مباد

 

هزار کار نکرده

هزار کاش و اگر

هزار بار نبرده

هزار بوک و مگر

هزار حرف نگفته

هزار راه نرفته

هزار بار همیشه

هزار بار هنوز...

 

مگر تو ای همه هرگز!

مگر تو ای همه هیچ!

مگر تو نقطه ی پایان

بر این هزار خط نا تمام بگذاری!

 

مگر تو ای دم آخر

در این میانه تو

                  سنگ تمام بگذاری!

 

                                                          زنده یاد  قیصر امین پور

 

 

86 خوب شروع نشد! مریضی خاله ام دل و دماغ عیدو ازمون گرفت... ! مشهد، اتفاق خوب عید

86 بود....

چیز دیگه ای از بهار86 یادم نمیاد!

تابستون با شروع امتحانای پایان ترم شروع شد! 1 ماه ( شاید بیشتر!) با استرس امتحانای

پایان ترم و این استرس همچنان به خاطر امتحان علوم پایه تا آخر تابستون ما رو بیخیال نشد!

هر چند درس نخواندم...اما فکر داشتن امتحان علوم پایه بس بود برای اینکه از تابستون اونجوری

 که باید لذت نبرم...خواهرم هم که پیش بود!...

تابستون در یک اقدام تاریخی! عروسی پسر عمه ام نرفتیم! فامیل به هم خورد...اختلافی که

 ردشو از عید دیدنی های 86 می شد گرفت!

تابستون با یه سفر 3 روزه به شمال تمام شد...3 روز شاید برای اون همه خستگی کافی

نبود اما تو اون زمان مثل یه معجزه بود!...

پاییز شروع شد با یه عالمه حس بد و بعضی وقتا حس خوب...! حس خوبو حداقل به خاطر

قبول شدن تو علوم پایه می تونستم داشته باشم! راستی ...تولدم هم بود...مثل تمام

تولد های اخیر! عمرم سوت و کور... شاید یه تبریک...البته فهیمه (دوستم) سنگ تموم

گذاشت انصافا!

تو رفتی... تمام رویاهای من نابود شد..! اینکه تو هم دانشگاه تهران قبول می شی و من میام

پیشت و تو میای پیشم و خروار خروارمی شینیم حرف می زنیم...خوشحالم که رفتی...

این طوری خوشبخت تر خواهی بود...!

( پاییز همیشه طولانی ترین فصل ساله انگار!)

 

زمستان شروع شد...مثل تمام فصل های دیگه هم خوب بود هم بد...! امتحانای تمام نشدنی

 شروع شد و برف...نعمتی که انگار هر چی به خاطرش سجده کنی بازم کمه...

و امروز آخرین دوشنبه ی سال 86 است...

 

ممنونم ازت خدا که یه سال دیگه فرصت زندگی کردن رو بهم دادی و اگه خوب نبود ...اگه

خوب نشد...من خوب نبودم...من خوبی نکردم...که تو سر چشمه ی هر چی قشنگی و لطف

 و مهربونی و عشقی...

ازت معذرت می خوام خدا...برای هر چی که باید می کردم و نکردم...برای هر چی که باید

می گفتم و نگفتم...برای هر چی که من و ازت دور کرد...به خاطر فاصله ام از تو...

 

دیشب تو خیابان بادکنک فروشی...مردی!...گریه می کرد و دستای یه پسر جوان بدبخت تر

از خودشو گرفته بود و به پلیس راهنمایی رانندگی ! می گفت :" تو رو خدا جناب سروان اینو

 نگه دار فرار نکنه... نزدیک  صد هزار تومان بادکنک منو دزدیده " پسر نمی دونم چی می گفت

 ( شایدم چیزی نمی گفت!) که پلیس زد تو گوشش...صداش تو گوشم پیچید...و گریه ها و

 ضجه های اون مرد...مثل یک عکس قاب گرفته توی ذهنمه...

 

خدایا قسمت می دم به بزرگیت...به صبرت که می دونم اندازه نداره...به مهربونیت...کاری کن

 که گریه ی هیچ مردی را برای پول نداشته...برای لباس و خوراک نخریده نبینیم...

خدایا قسمت می دم هر کی را که اسلام تورو ، دین قشنگ آسمونیت را خراب می کنه...

نمی دونم چی ...هر جور که خودت صلاح می دونی برخورد کن!

 

خدایا...سال 87 را پر از داشتن ها، پر فهمیدن ها، پر از خیر های دنیوی و اخروی کن...

 

                                                                                                                        آمین

 

نظرات 6 + ارسال نظر
تنها دوشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 03:23 ب.ظ http://www.makbes.ottelo.name

سلام . وبلاگ خوبی دارید . در ضمن مطالب فوق العاده ای بود . به ما هم سر بزنید . موفق باشید .

mohammad دوشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 03:26 ب.ظ http://ir-blog.blogsky.com

آمین
موفق باشی
قالب های بلاگ اسکای
یا حق

سینا دوشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 03:39 ب.ظ http://pesaretanha.blogsky.com

چه دعاهای قشنگی.
شما هم سال خوبی داشته باشی. پر از شادی و موفقیت.

بارون دوشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:24 ب.ظ http://www.baran-yasaman.persianblog.ir

می دونی با دیدن این <تو> تو نوشتت چه قدر خوشحال شدم،اینکه هنوز هستم.راست میگی...دلم دانشگاه تهران خواست.خودمو قانع کرده بودم به نرفتن بهش ولی این اولین باری بود که فقط و فقط برا خاطر تو دانشگاه و رشتمو یه جور دیگه دیدم.مرسی از حس خوبی که بهم دادی.چه قدر هم حرف دارم باهات.اومدم ایران باید منو ببری دانشگاه تهران تا با هم حرف بزنیم !
یادمه شمال رو و اون لذتی که بردی.
علوم پایه رو هم یادمه.
چه قدر دوست دارم رابطتو با خدا،چه قدر از این بابت بهت حسودی می کنم.
دلم گرفت،اون پیرمرد منو یاد ناشکری هام انداخت،یاد حرفایی که می زدیم،یادته ؟ ما چی کار میتونیم براشون بکنیم؟-هیچ چی.
چه قدر این دعای یکی مونده به آخرت به دلم نشست.
اینجا که بوی عید نمیاد،ولی نرگس فراوونه.
ان شاء الله.
دعا کن ما رو هم.

اینکه هنوز هستی؟!!! مگه قرار بود نباشی؟! عین چی!! چسبیدی به خاطره هام! خودمم بخوام نمی تونم هیچ جوری فراموشت کنم...
خودتو قانع کن همچنان عزیز! به خاطر من کاری بخوای بکنی بدبخت می شی!
باشه...تو اومدی می برمت این تحفه ! رو نشونت می دم!!
آفرین...حافظت بهتر از منه! خودم به زور یادم اومد!!!
اینو که گفتی ترسیدم...از ریا!
هیچی...عین پتکه رو سر آدم!
...
امروز نرگس دیدم دست یه گل فروش...یاد حرفت افتادم...
باشه...تو هم دعا کن

دریا سه‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:23 ب.ظ

آرزومند بهترین روزهای تو ، پریای عزیزم !!!

عیدت مبارک خانومی...تو هم همین طور...برای عزیزم پریا علامت تعجب گذاشتی؟!

منصوره جمعه 2 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:24 ب.ظ

اسلام علیک یا دوست گرامی!
عیدت مبارک.امیدوارم تو سال جدید آرزوهای قشنگت تحقق پیدا کنه.
به امید اون روزی که شبش همه ی آدما با دل شاد به ستاره ها شب بخیر بگن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد