شبه...شایدم صبح! خوابم نمی برد...

یادمه یه سریال می داد یه زمانی . موضوعش این بود که یکی فکر می کرد تو یه تاریخی می میرد...یعنی تقریبا مطمئن بود...اولش گریه کرد...عصبانی شد...تمام علاقه و وابستگیش به آدمای اطرافشو فراموش کرد...بعد سعی کرد از تمام فرصتی که دارد استفاده کند...سعی کرد زندگی کند...

بعضی موقعها وقتی دارم یه کار بیخود می کنم یا وقتمو تلف می کنم به این فکر می کنم که اگه همون موقع مرگ بیاد من چه حسرتی می خورم!

اون شب هم...یوهو خیلی بیخود احساس کردم مرگ انقدر نزدیکه که گرمای نفسشو رو صورتم احساس می کنم...راست می گه دوستم...هزار تا بهانه ی ساده واسه مردن هست...این که ما هنوز زنده ایم شاید عجیب باشه!!

به شدت احساس تنهایی کردم ... سعی کردم نسبت تک تک اون آدمایی که تو خونه باهام بودن و اون موقع خواب بودن رو به یاد بیارم...تمام علاقشون بهم...اما این احساس انقدر بزرگ بود که نمی شد با چیزی جبرانش کرد...فقط من بودم و خدا...

شهره لرستانی می گفت دغدغه اش تنهایی بشر است... می گفت همه ی ما تنها به دنیا می آیم و تو تموم لحظه ها برای هر تصمیمی تنهاییم...هر کسی به تنهایی مسئول است و به تنهایی هم بازخواست می شویم...

می زنم زیر گریه...شاید ترسیدم...بعد با خدا حرف می زنم...چرت و پرت می گم...گله می کنم...تشکر می کنم...معذرت می خوام...

اون گوش می ده ...انقدر حضورش پر رنگه که با خودم می گم شاید اگه چشمامو باز کنم یه جوری ببینمش!!!

به زور چشامو میبندم... می خوام بخوابم...می وام روحمو بفرستم پیشش...

بخش سخت زندگی اینه که تو خودت باشی...!

بدون توجه به اینکه دیگران چی دوست دارن...دوست دارن چی جوری باشی...چی جوری زندگی کنی...چی جوری فکر کنی...

بخش سخت تر زندگی اینه که بدون توجه به حرف ها و نگاه هاشون تصمیم بگیری...!


واسه داستان کوتاه نوشتن یه محیط آروم لازمه و یه ذهن آزاد...قضیه همون کج بودن زمین است...!


تمام کارهایی که دوست ندارم رو انجام نمی دم...تمام حرفهایی که نمی خوام رو نمی شنوم...چه قدر زندگی زیباست!


بعضی وقتها از اینکه دیگران انقدر تو واقعیت زندگی می کنن غرق تعجب می شم!


مجبوریم به خوب گذراندن این روزها فکر کنیم...آینده برای آینده است!

شیطونه...چقدر مزخرف می گه...! صداشو نمی خوام بشنوم...گوشامو می گیرم...صدای بقیه هم قطع می شه...

سکوت...خوبه ولی اعصابمو خورد می کنه! تا یه حدی عالیه...بعد کم کم همه چی رو به یادت میاره...تمام چیزهایی که نباید به یادت بیاد!

این روزامون پر حس کنکور شده...شماره داوطلبی...شماره رهگیری...دفترچه انتخاب رشته...حقوق...علوم اجتماعی...تهران...بهشتی...علامه...

بقیه...خیلی بی خودی بعضی وقتا برام اهمیت پیدا می کنن...البته بقیه داریم تا بقیه! بعضی از این بقیه ها که واسشون می میریم!

دیروز یه کتاب خریدم ... دشمنان چخوف...امیدوارم مثل کتاب قبلی نباشه که بعد از خواندن ۱۰۰ صفحه ازش دیگه نتونم میزان چرت بودنشو تحمل کنم و بذارمش کنار!

یه مسابقه منو به این فکر می ندازه که روز قیامت چه روزی باید باشه وقتی تمام پرده ها برداشته می شه ... وقتی درون هر کسی نشان داده می شه...حالا می فهمم که چرا همه با آدم غریبه می شن!


قسمت نظر خواهی واسه این نیست که مطلب منو بخوانی و در موردش نظر بدی...! واسه اینه که اعلام موجودیت کنی ! ( اعلان باید باشه یا اعلام؟!)