عجیبه که گریه نمیکنم...داد نمیزنم...دیوونه نمیشم... مثل روزهای دیگه حرف می زنم...میخوابم...میخندم...انگار خودم هم از غوغای درونم خبری ندارم! 

امتحانا میشه راه گریز من از تمام غوغاهای درونی...و اتفاقا همین امتحانا میشه بزرگترین عامل استرس و خستگیه این روزای من...! 

دارم یکی از داستان های کوتاه برگزیده جشنواره رو میخوانم...مسخره است که داستان به این کسل کنندگی یکی از برگزیده ها باشه! 

برای بار دوم امروز{ دل شکسته } رو دیدم...از اون فیلماییه که یک بخشی از خاطرات فراموش نشدنیم شده...  

بدجوری احساس کمبود چیزی را تو زندگیم دارم...! 

حرفام به سر زبونم نرسیده فراموش میشوند...چاره ای نیست... بمونه برای پست بعدی!