قبول کردن این همه مسئولیت و کار برای فرار از تکرار، برای فرار از بیخود بودن، احساس می کنم که اتفاقا بعضی وقتها بیشتر به این چیزا دامن میزنه! 

شاید نصف ساعت های روزمو به این فکر میکنم که چه کارایی رو باید بکنم...بعد یا یادم میره...یا وقتی یادم میاد که وقت استراحته! 

می ترسم از این که خودمو گم کنم تو این همه شلوغی! که حتی دوستیهامو از دست بدم...آدمها و چیزهای دوست داشتنی زندگیم رو!  

بالاخره جلد آخر هری پاترو هم خواندم و ابدا پشیمون نیستم واسه ساعت هایی که پای این داستان گذشت...کاری ندارم به جادوها و وردهاش، به غولها، به آبنباتی که هر مزه ای میده! به موجودات و اتفاقات عجیب تو داستان ( هر چند، وقتی داستانو میخوانی به نظرت عجیب نمیاد!)... 

من به موضوع داستان کار دارم و روابط بین آدمهاش و حسهاشون که از بس قابل لمسه که موقع خوندنش با خودت فکر میکنی که نکنه منم جادوگرم! یا اونا جادوگر نیستن! 

به عشق و گذشت و فداکاری و ایثار که تنها دلیل زنده موندن و پیروز شدن هری در مقابل بدترین و  قدرتمندترین جادوگره..هری و ولدمورت و دامبلدور همه یه نمادن و یه داستان با بیان و تخیل فوق العاده و جذاب...به نظرم نویسنده خیلی هوشمندانه باورهاشو در قالب داستان دراورده....

نظرات 3 + ارسال نظر
من دیگه! دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:40 ب.ظ

مسئولیت چیز عجیببیه!شاید باورت نشه اولین بار که حس کردم داروی اشتباه دادم دست مریض-هنوزم مطمئن نیستم درس بوده یا نه!-فشارم طوری افتاد که حس مرگ رو کامل درک کردم!همون لحظه تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم چون واقعاْ تحمل این مسئولیت به این سنگینی رو نداشتم.اما اگر آسمان بار امانت نتوانست کشید و هر چن وقت یه بار دوره کنیم یادمون میاد که اینا هیچ کدوم به اندازه ی وجود خودمون سنگین نیس!ااااااااااااااااااا! چقد فلسفی مصبوحیدم ـ یعنی صحبت کردم-
منم بعد از قبول کردن مسئولیت گروه جزوه همین حسو داشتم!اما میذگره!به شدت موفق باشی!

سایه سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:34 ق.ظ

چقدر شعور آدم هایی که واسه کادو کتاب میخرند زیاده :دی

سینا سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:47 ب.ظ

با این پستت کاملا موافقم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد