خودم رو جا میذارم پشت ماههای اول دانشگاه...پشت ترسها و نگرانیها...پشت گاه به گاه گم کردن خود و پیدا کردن ها...پشت فکرهای بزرگ و آرزوهای بزرگتر اون روزها...

خودم رو جا میذارم پشت فضای کلاس پیش دانشگاهی  تو صبح های تاریک که به زور ساعت میفهمیدی که شب نیست! پشت دغدغه های مشترک...پشت طنین صدای معلم فیزیک که شاید بزرگترین دلیل علاقه ی ما به فیزیک تو اون روزا بود!

خودم رو جا میذلرم پشت روزهای با آرامش زیادیه! دبیرستان...پشت دوستیهای عمیق...پشت گریه های بی دلیل و با دلیل...پشت طواف کردن ها...

خودم رو جا میذارم پشت بعد از ظهر های بارونیه دبستان...پشت بوی حیاط مدرسه...پشت جغرافی و تاریخ و تمرین سرود...

من می مونم و حسرت نبردن لذت از لحظه هام ...من می مونم و روزهای از جنس تکرار و آینده ای که به زیبایی گذشته نیست...دلم برای  شادی...برای دلیل....دلم برای خدا تنگ شده!

نظرات 2 + ارسال نظر
منصوره جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:42 ب.ظ

چرا لحظه های قشنگ تو فقط تو کتابا و فیلما خلاصه می شه؟آرزو به دل موندم یه دفعه وقتی خوشی بنویسی!بد نیس تو این روزا که همه یه جوری از تکرار خستن آدم لحظه های خوششم با بقیه قسمت کنه خسیییییییییییس!

سینا دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 06:55 ب.ظ

تو اونجا حضورداشتی ... تو پشت تک تک اون لحظات جا نموندی... تک تک اون لحظات همراهت هستن و خواهند بود. زیبایی اون لحظات مطمئنا آرامش فردا رو همراهش میاره...

اندکی صبر سحر نزدیک است... دیگران را هم غمی هست به دل...

فان مع العسر یسرا، ان مع العسر یسرا.

برات آرزوی موفقیت می کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد