دو روزه دارم به انتهای آیه ای فکر میکنم:
{...لا خوف علیهم و لا هم یحزنون}
بعد با خودم میگم خوف و حزن دو جزء لاینفک زندگی منن...! نکنه دست و پا زدن های بی اساس این بچه ی کم فهمو جدی بگیری! مسخره اس انکار چیزی که تمام زندگیمه...اینو خودتم می دونی...
نشستن تو سایت دانشگاه و نوشتن مطلب درست زمانی که استاد فقط به کسانی که تا ۸(یعنی خود ۸!)اومدن اجازه ی ورود داده و طبعا من جزء اون آدما نیستم! و زمانی که هیچ تمرکزی روی نوشتنم ندارم کار احمقانه اییه!
ولی انقدر سایت خلوته که دلم میخواد به جبران تمام روزایی که واقعا کار داشتم و جا نبود بشینم و استفاده کنم! حالا هر استفاده ای!
یادم رفته بود امروز باید میرفتم پیش استادم واسه پایان نامه! کی حس خواندن این همه مقاله رو داره ؟!
از تمام کسانی که تولدم رو تبریک گفتن و من فرصت پاسخگویی نداشتم تشکر می کنم
برای تک تک مراحل زندگیتون آرزوی موفقیت و سربلندی می کنم .
شاکی وار باز کردم وبلاگتو که بعد تو دلم غر بزنم که این دختره.
چرا نمی نویسه،دلم براش تنگ شده.
خوشحال شدم که دیر رسیدی.( یه خودخواهی کامل D:)
دوست دارم نوشته هاتو.
دومیه من بودم.البته مشخصه،نه ؟D:
چطوری؟
سلام.
انتهای آیه و دو سطر توضیحی که نوشتی... به اندازه ای مهم و کافی و شخصی هست که حرفی برای اظهار نظر باقی نمی مونه...