حالم بهم میخوره از خودم وقتی لحظه لحظه ی رنج های غیر قابل تصور دختری آفریقایی رو از لابه لای ورقه های کتاب {گل صحرا} می بلعم...حالم بهم میخوره از این همه بی طاقتی و کم صبری...از این میزان نازک نارنجی بودن...!
دریغ که زود کاسه ی صبرم لبریز میشه...دریغ!
حالت بهم می خوره از اینکه هنوز انسان باقی موندی؟
که رنج دیگران غمگینت می کنه؟
از روزی بترس که کم طاقت نباشی. که این مسائل واست عادی بشه.
عزیزم منظورم این نبود...! داشتم خودمو با اون دختر مقایسه میکردم...در مقابل اون من واقعا یه دختر لوسم!
حرف ندارد...نوشته هایتان را می گویم