نمی گم به دل سیاه و تاریک و کوچیک من...نمی گم به چشمهای پر گناه من...نمی گم به من نگاه کنی...اساسا مگه میشه به هیچ نگاه کرد؟!
به دلهای با عظمت با ایمان...به چشمهای گریان خون چکان...به قلبهای از جنس نور نگاه کن...
قسمت نمی دهم به زینب...به علی اکبر و علی اصغر...به ابالفضل...که خدا میزان علاقه ات به آنها را می داند...قسمت میدهم به همان که دلیل تولد و زندگی و مرگت بود...قسمت می دهم به خدا...که نگاه کن...
کمک کن راهت را ادامه دهیم...
سلام پریا...
چقئر زیبا می نویسید..به واقع در حسرت این چنین نوشته های کوتاهی هستم که منظور را به خوبی می رسانند.
اجازه می دهید شما را لینک کنم؟؟
امروز عاشورا بود و من اشک ریختم به خاطر خونه به ناحق ریخته شده... چقدر امروز دلگیر بود. خدا لعنت کنه ...باورم نمیشه ... ای کاش حقیقت نداشت /عجب روزی بود امروز
اگه دکتر شریعتی زنده بود چی مینوشت از این وقایع...حق شده نا حق /نا حق شده حق/شاید به آخر رسیده این دنیای ...
آره منم موافقم هستی جون شاید دنیا به آخر رسیده.....کجا داریم میریم و به کجا میرسیم ؟؟!!!حق چیه نا حق چیه؟کاش خدا میومد میشست روزه رومون بهمون میگفت کدومش درسته و کدومش غلطه...
به نام خدا
ما در روستایمان خیلی خوشبخت هستیم. خانواده من صبح ها از حیوانات دوق درست می کنند. کار پدر من چوپانی است. او خیلی کاری است. صبح ها زود به سر کار می رود و شب ها دیر می آید. بعضی وقت ها هم خبر مرگش اصلا نمی آید. مادر من خیلی کدبانو می باشد. او خیلی خوب می پزاند. برادرم امسال به سال اول ابتدایی می رود. من درس و مدرسه و معلم ها خیلی دوست دارم. من از آقای ناظم احساس تنفر دارم. خدا بکند یک روز زیر تراکتور برود. من می خواهم در آینده دکتر یا معلم بشوم و به جامعه خدمت کنم ولی ماردم می گوید در آینده از من برای پر کردن جرز دیوار هم استفاده نخواهد شد. به هر حال من و خواهر و برادرانم مجبوری به آینده امیدوارم هستیم!
قربان مرامت صاب وبلاگ. منم مث شمام. زندگیم شده بدبختیه دیگران
بانوی عزیزم...راه درستو خدا نشون میده...انقدرها هم پیچیده نیست...