این روزها اکثر قریب به اتفاقمون دچار سندرم روزمرگی شدیم! و بدتر از اون اینه که چون همه مشکلی مشترک داریم فقط غر میزنیم و کسی در این مورد راه حلی نمیده... 

و من...فراتر از این روزمرگی هم چیز قشنگی نمی بینم!  

بسی دلم رفتن میخواد...حداقل برای مدتی دلم میخواد این شهرو با همه خزعبلاتش بزارم و برم یه جای دیگه زندگی کنم....! 


 

دلم برای تو میسوزه...که نه دین داری و نه آزاده ای! 

راستی! نام حسین (ع) را از کجا بلدی؟!


 

همچنان ۸۰ مقاله نخوانده مانده!

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:34 ب.ظ

فکر کنم این سندروم هفته ی اول بعد از تعطیلات بود. چون من هم دقیقا این طوری بودم. صبح ها به زور خودمو از تخت می کندم و عصر ها به سان یک جنازه به خونه بر می گشتم و از خودم و برنامه زندگی مو و کارایی که کردم و کارایی که قراره بکنم و کارایی که باید بعدا بکنم حالم به هم می خورد
این هفته رو خودم کار کردم خیلی بهتر شدم. رو خودت کار کن جواب می ده

اون سخت کنده شدنت از رختخواب که به سندروم ربطی نداشت! از وقتی میشناسمت اینجوری بودی!!
ولی واسه من همچنان ادامه پیدا کرد...هفته ی دوم هم تموم شد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد