آره...خودم خواستم...اصلا تک تک این آجرها رو خودم با دست خودم رو هم چیدم...خودم سفتشون کردم...خودم کردمش دیوار... 

حالا که این دیوارها دورتادورمو گرفته نه توان شکستنشونو دارم و نه می تونم کمک بخوام از کسی...!انقدر بلندن که نه صدا به جایی میرسه و نه صدایی میشنوم...که هوا برای نفس کشیدن هم کم میارم گاهی اوقات!


 

میگن اسم دیشب شب آرزوها بوده...داشتم با خودم فکر میکردم کاش چیزی شبیه چراغ جادو بود و غولی بیرون میومد و سه تا آرزوی مشدی تورو در عرض سه سوت برآورده میکرد!


 

تو دعوا هیچ وقت هیچ کس برنده نیست و همیشه هر دو طرف هیچ-هیچ می بازن و شاید به ظاهر حس خوبی داشته باشن از تخلیه کردن خودشون اما خوب می فهمن مزه ی باختنو!


می خوام پروپوزال بنویسم...میخوام پروپوزال بنویسم...می خوام پروپوزال بنویسم...( گفتم شاید به شیوه ی تلقین اتفاقی بیوفته!)


 

با این آهنگ «درخت »ابی نمی دونم چرا انقدر حال کردم...میخواستم آهنگشو براتون پیدا کنم نشد...خودتون از یه جایی پیدا کنین!  

توی تنهایی یک دشت بزرگ            که مثل غربت شب بی انتهاست

یه درخت تن سیاه سر بلند             آخرین درخت سبز سرپاست

رو تنش زخمه ولی زخم تبر            نه یه قلب تیرخورده نه یه اسم

شاخه هاش پر از پر پرنده هاس      کندوی پاک دخیله و طلسم

چه پرنده ها که تو جاده کوچ           مهمون سفره سبز اون شدن

چه مسافرا که زیر چتر اون             به تن خستگیشون تبر زدن

تا یه روز اومدی بی خستگی         با یه خورجین قدیمی قشنگ

با تو نه سبزه نه آیینه بود نه آب     یه تبر بود با تو با اهرم سنگ

اون درخت سربلند پر غرور که سرش داره به خورشید میرسه منم منم

اون درخت تن سپرده به تبر که واسه پرنده ها دلواپسه منم منم

من صدای سبز خاک سربی ام         صدایی که خنجرش رو به خداست

صدایی که توی بهت شب دشت       نعره ای نیست ولی اوج یک صداست

رقص دست نرمت ای تبر به دست      با هجوم تبر گشنه و سخت

آخرین تصویر تلخ بودنه                    توی ذهن سبز آخرین درخت

حالا تو شمارش ثانیه هام               کوبه های بی امون تبره

تبری که دشمن همیشه ی            این درخت محکم و تناوره

من به قکر خستگی های پر پرنده هام تو بزن تبر بزن

من به فکر غربت مسافرام      آخرین ضربه رو  محکم تر بزن

نظرات 16 + ارسال نظر
میثم جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ب.ظ

این اهنگ که فوق العاده است!
راجع به دعوا آره راست میگی ولی گاهی هم اگه ادم اگه حرفشو نزنه بعدا میگه شاید ترسیدم! شاید کم اوردم! شاید...
اما فقط یادت باشه باید تو عصبانی ترین حالت هم کنترل خودت و طرف مقابلت رو داشته باشی گاهی لازمه انقدر طرفت رو عصبی کنی که از کوره در بره و بعدا پشیمون شه و بعد همون کاری رو انجام بده که تو می خواستی!!!

اینم یه راهشه! الان دیگه حواسمون جمعه همچین اخلاقی داری عمرا از کوره در نمیریم! D:
کلا من منظورم دعوا بود...یعنی تخلیه تمام احساسات بدون رسیدن به نتیجه خاصی! واسه حرف زدن باید هر دو طرق تمام ذهنیتشونو از هم پاک کنن بعد به قصد قانع شدن و احیانا قانع کردن با هم حرف بزنن... قبول دارم خیلی ایده آله!

حسین جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ب.ظ http://www.akslar.com

سلام دوست عزیز وبلاگتون بسیار زیباست.اگه میشه به سایت من هم سر بزنید.ممنون

به ؟ و ؟؟ مراجعه کنید!

شهره جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ

تو می تونی! تو می تونی! تو می تونی!!!!
فقط یه بیل و کلنگ کم داری که اونم از اقای حسن زاده بگیری حله! این قدر به خودت فشار نیار خسته می شد مادر!

نابغه...من دورتادورم دیواره چی جوری بیام از آقای حسن زاده بیل و کلنگ بگیرم؟ً! بدو واسم بیار...بدو!!!

شهره جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:44 ب.ظ

نه کسی می کند مرا یاری نه رهی دارم از برای فرار
نه توان بود بردبار و صبور نه فکندن توان ز پشت این خوار
من کجا و بلای محبس دیگ من کجا و چنین مهیب حصار
منَ به یکجا دمی نمی ماندم ماندم اکنون چو نقش بر دیوار

شهره جان من این شعرارو حفظی؟!

شهره جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:15 ب.ظ

نفس ظالم مثال زنبور است
که جهانش ز دست می نالد
صبر کن تا بیوفتد روزی
که همه پای بر سرش مالند



یاد دارم ز پیر دانشمند
توهم از من به یاد دار این پند
هر چه بر نفس خویش نپسندی
نیز بر نفس دیگری مپسند

شهره جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:21 ب.ظ

دلم کوه می خواد! چرا این تابستون... نمی رسه! بابا پوسیدیم تو این راه خونه ودانشگاه!!!!

کوه رفتن به اومدن تابستون بستگی نداره!...به همتمون بستگی داره....که کاش نداشت!!!

زهرا شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ق.ظ

هر چند که فایلشو تو لپ تاپ نداشتم ولی خط به خط شو خوندم و با ابی هم نوایی کردم. به خصوص دو بیت آخرو که هی تکرار می کنه.
من به فکر خستگی های پر پرنده هام تو بزن. . . .
مرسی. خوب بود

خواهش (چشمک)

؟ شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:49 ق.ظ


دوست عزیز . یعنی شما هر بار تو هر نظری می خوای بذاری وبلاگ خوبی داره!! خوب یه بارم بگی می فمه به خدا . . . که نیست بیچاره! به وبلاگتم سر می زنه ایشالا. من باهاش حرف می زنم راضیش می کنم

منصوره شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ق.ظ

اگه اون چراغ جادو رم بدن به من نمی دونم چیکارش کنم!
دقیقا اون روز داشتم به این فکر می کردم.منتها غول خیالی من فقط یه آرزو رو می تونس براورده کنه!
وقتی با خودم می فکریدم دیدم هیچ جوره با این همه درد و بدبختی اون یه آرزو مال خودم نمی تونه باشه!
میگم تو ام فعال شدیا!قدیما ماهی یه بار به روز میکردی!اونم به زووووووووور!
بقیه چقد فعالن که یه روزه ۶ تا کامنت داری!!!!

یه آرزو میکردی به نفع هممون باشه خب...
من همین جا اعلام میکنم از امروز تا زمانی که منصوره رسما گریه کنه و خواهش کنه که پست بعد رو بزارم هیچی نمی نویسم! D:

؟؟ شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ق.ظ

آقای دوست عزیز!!!!!!!منم با ؟ موافقم!
قول میدم به دوستاشم بگم بیان به وبلاگتون سر بزنن!

شهره یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ق.ظ

ها! یه کم حرفت سنگین بود. نه بابا به چمران بستگی داره که ترافیک باشه یا نه!

کدوم حرف؟! من دربست مخلصم...هرجاش ایراد داره بگو پاک کنم! :)

فاطمه یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:39 ق.ظ

توجه کردی ۷ ساله که این وبلاگو داری؟! روز به روز هم نوشته هات فرق می کنه قبلآ خیلی شاد بودی ها!
امان از این روزگار....
اگه ما ۷ ۸ ساله که همو می شناسیم چند ساله که همدیگرو ندیدیم؟؟

آره واقعا عجیبه که همت این یه کارو همچنان دارم! تازه باورت میشه که خیلی سعی میکنم شبیه اون وقتا باشم ولی دیگه نمیشه...البته در اون حد شاد بودنم خودش مشکل داره ها!
من همیشه تو ذهنم می بینمتون...همیشه...

امین یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ http://hashshash.blogspot.com

به ؟: اصلا تابلو نیست که اون ؟ کیه. فقط کافیه به ساعت های کامنت ها دقت بشه.
به منصوره: بخیلی به ملت گیر می دی چرا پست می زارن و فعالن. اگه بلدی تو هم برو وبلاگ بزن:دی
به شهره: امتحانا تموم شد نیومدی کوه من می دونم با تو!
در مورد چراغ جادو: بچه که بودم فکر می کردم چقدر این ملتی که با غول حرف می زنن و آرزو می کنن احمقن. من اگه بودم آرزو می کردم که همیشه آرزو هام برآورده شده اون وقت نه limitation سه تا آرزو رو داشتم نه نیازی به اون غول! البته خب بچه بودم دیگه:ی

شهره یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ب.ظ

نه عزیزم ایرادی نداره. همتو که گفتی می گم .
به امین: شما صحبت نکن! در ضمن limitation کلمه فرنگی است از لغت محدودیت استفاده کنید.

شهره یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ب.ظ

نه بعضی هاشو حفظم. من اگه این همه شعر بلد بودم که داروسازی نمی خوندم!!! البته نمی دونم چه ربطی داشت.

منصوره یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ب.ظ

الان رسماْ اعلام می کنم ما چاکر همه برو بچز فعال هستیم!
خواستم اجازمم رسما اعلام کنم که اگه خواستی پست بعدیتو بذارْ:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد