نگرانی های بی دلیل هر روزه ات بدجوری مسری شده پدر!...دیگه مامان هم باهات همنوایی میکنه! و بدتر از اون٬خودم هم!  کاش میدونستی که این همه دلهره که تو نگاهته...همه این نمیشه گفتنهات (نمیشه نری...نمیشه کمتر کنی...نمیشه استراحت کنی...) خیلی بیشتر از اضافه کردن به لحظه های عمر من٬ ازشون کم میکنه!...کاش باور میکردی که بزرگ شدم...کاش حداقل این باور رو از خودم نمیگرفتی...میدونی بیشتر از هر چیز چی رو یاد گرفتم ازت؟! این که دوست داشتن...مهربونی...محبت کردن هم حد داره و بیشتر از اون اذیت میکنه طرف مقابل رو...! 


 خودم رو گم کردم باز...قرار بود غر نزنم دیگه! نه اینکه این قرار پیمانی باشه ابدی و شکستنش گناه! اما ترجیح میدم تمام این حرفهای از این جنس رو نگه دارم و فعلا اینجا ننویسمشون...


 

از اونجایی که هر عملی عکس العملی داره...! از اونجایی که همتون یه مدته مسابقه خودشناسی و نقدخواهی گذاشتین...! از اونجایی که من هیچ کدومتونو بی نصیب نگذاشتم!! از اونجایی که میخوام ببینم شماها هم اندازه ی خودم فهمیدین که چه اخلاقای مزخرفی دارم یا فعلا فقط خودم میدونم!... 

این گوی و این میدان....نقد میپذیریم....

نظرات 21 + ارسال نظر
من و زهرا یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:07 ب.ظ

ما (منصوره و زهرا)نظری نداشتیم!حالا روش فک می کنیم بعدا میگیم نظرمونو!

منصوره یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:08 ب.ظ

الان نظر پیدا کردم:)
شما دقیقا از کی باباتو پدر صدا می کنی؟!خانوم دکتر شدی اساسی!!!!!!!

خودم یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:26 ب.ظ

:)) به خاطر آهنگ نوشته آدم هرکاری میکنه!

میثم دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ق.ظ

گاهی پست ها یی می نویسه آدم که نمی خواد کسی نظر بده!
ولی من نبونستم جولو خودمو بگیرم!
دیشب جایی بودم که بچه ها از کتکهای نیمه شب می گفتن برا خرید مواد!
اونجا بد جوری خدا رو شکر کردم! شما هم تو رو خدا ناشکری نکن!
همین دیگه اگه یه چک می خوردی حالا دیگه غر نمی زدی!

ناشکری نمیکنم به خدا...مخلصشم هستم...به خاطر خودشم میگم خب که همش داره با استرس زندگی میکنه! وگرنه معلومه...میلیون بار شکر!
انقدرا هم لوس نبودم...دیگه یه بارو که چک خوردم! میخوای بیا بزن دلت خنک شه! به نیابت از بابا...!

بانو دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ق.ظ

چی بگم آخه دختر خوب

همین یه عالمه حرف داشت توش!

شهره دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ق.ظ

یه پسر هیچ وقت متوجه نمی شه که پریا چی داره می گه! البته من نمی گم آزادی مطلق باشه ولی حداقل یه چند درصدی که می شه باشه. ما هم که همه کاری نمی کنیم که! با این حال قبول دارم که وضعیت جامعه هم خیلی مناسب نیست ولی بازم اون چند درصد حق آدمه.

نه شهره جان من مسئله ام آزادیه نیس...نه اینکه تحت الشعاع قرار نگیره ولی اصلش این استرسس! منظورم فرق بین "نرو" و "نمیشه نری" ه!

میثم دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ب.ظ

من شوخی کردم!
چکو فقط بابا میتونه بزنه! البته بیشتر مامان!
واقعا متاسفم برا کسایی که چک نخوردن تا حالا! یه حال عجیبیه مخصوصا که بچه ای و میخوای قهر کنی بعدش!
راجع به آزادی تا حدی موافقم!
راجع به استرس کاملا موافقم تجربه های استرس مامان و بی خیالی من و بابا خیلی تلخه!!!!!
البته بیشتر برای مامان چون واقعا گاهی حرص میخوره بنده خدا!

واسه سه تا جمله اول!
راجع به چیه آزادی؟!
آخ که چقدر دلم میخواس یه نفر بیخیال بود حداقل!

شهره دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ب.ظ

یعنی واقعا می شه که کسی تو بچه گیش چک نه ولی حداقل سیلی نخورده باشه!
من هنوزم می گم دخترا اصلا آزادی ندارن ولی حق با توست اون استرس و این که نخوای خانواده رو ناراحت کنی آدم رو می کشه.
حالا یه اعترافی بکنم. آدم با عقل سالم بعد از ساعت ۱۲ نصف شب نباید تو خیابونای تهران رانندگی کنه وگرنه یا خودش می میره یا یکی دو نفر رو به کشتن می ده!

فرق چک سیلی چیه؟! خیلی رفتم تو فکر!!!
اون که صد البته ( در مورد آزادی) و به هزار دلیل! ...آفرین...آی گفتی!
کشتی حالا؟!

زهرا دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ب.ظ

حالا شما محبت بکن حدش با من :d
تو هم اگه مثل من بچه سرکشی بودی و دعواهای مامانت بعد از دیر رسیدن به خونه تو دیر برگشتن دفعه ی بعدت هیچ تاثیری نمی ذاشت حتما تا الان بی خیالت شده بودن ! :d
مامانم همیشه می گه تو اندازه سه تا پسر اذیتم کردی! . . . تازگی ها دارم عذاب وجدان می گیرم.:d

منم به بابام رفتم دیگه...زیادی محبت کردم بهت پررو شدی!
واسه من به دعوا نمیرسید...خونه که میرسیدم میدیدم زبونم لال زبونم لال یا سکته کردن یا راه افتادن دنبال من دوره تو شهر! تجربشو دارم!
حق با مامانته...بمیر تازه داری عذاب وجدان میگیری؟!!

میثم سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ق.ظ

آزادی خانوما دیگه! حالا زیاد توضیح نمی دم پر رو نشین! D:
آره واقعا ما که در واقع 4 به 1 ایم! علاوه بر من و بابا خواهر و شوهر خواهرمم حسابی بی خیالیم! این وسط مامانم تنها مونده! بنده خدا.
منم با این که پسرم ! 11 به بعد با هماهنگی تازه برسم خونه کلی مکافاته با مامان!

شهره سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ق.ظ

سیلی یه کم محترمانه تره! البته من خیلی هم محدود نیستم به شخصه! ولی اطرافم خیلی از دخترا هستن که هوا که تاریک شد باید خونه باشن.
نه تا حالا به کشتن نرسیدم. فقط چند وقت پیش توی یه میدون اگه نیش ترمز نزده بودم الان اون موتوریه هنوز داشت از وسط خیابون جمع می شد و منم با اجازت پشت میله های زندان بودم!!!

خودم سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ق.ظ

ااا...! شما که آخر آزادی هستی دخترم واقعا حق نداری غر بزنی!
با این توصیف احتمالا جمع نمیشده کلا! غمت نباشه میومدم ملاقاتت با کمپوت!
بعدشم ۲ نصف شب من شیفتم تو واسه چی بیداری؟! برو بگیر بخواب بچه!

شهره سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ق.ظ

چند وقتیه شب کار شدم دارم خودمو واسه شیفت شب آماده می کنم! اره واقعا اون موردم شانس آوردم واقعا جمع نمیشد فکر کنم من یه ۷۰ تا سرعت اونم یه ۱۰۰ تایی سرعت داشت. ببین آبجی من کلا با این موتوریا مشکل دارم.

شهره سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ب.ظ

یه کمی مودی هستی. بعضی وقتا خیلی! افسرده می شی و تا یه مدتی تو اون حال و هوا می مونی. ولی به نطر من خودتو خوب شناختی. لب کلام اینه که خیلی دختر و دوست گلی هستی وما همیشه شرمنده اخلاق ورزشکاریت هستیم. مخلصیم.

مودی که...هستم هستی هست هستیم هستید هستند!
ولی راست میگی و دارم رو خودم کار میکنم که یوهو انقد فاز عوض نکنم!
ما بیشتر آبجی...چاکریم زیاد!

منصوره چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ق.ظ

بعد ۵ سال هنوز درست نمیشناسمت!واقعا نمیفهمم مثلا الان ناراحتی نیستی ازم بدت می یاد از یه کارم بدت میاد !نمی فهمم!مبالغه رو هم که قبلا گفته بودم!
ولی کلا نکات مثبت زیاد داری.اونا رو که همیشه گفتم.از اونجا که تو جمع تعریف زیادی خوب نیس خواستی بیا تو روت می گم!!:)

اولش خیلی جا خوردم اینو گفتی...بعد فکر کردم دیدم شاید راست بگی یه جورایی.. یعنی جار نمیزنم تو صورت کسی که این کارت داره حالمو بهم میزنه! ولی یه جورایی به طرف میگم...یادم نمیاد از دستت جدی ناراحت شده باشم...اگه شده باشمم گفتم بهت لابد که نمونده تو دلم...

میثم چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ق.ظ

دیگه نمی گم و اما!!!!
در عین شلوغی ساکت! در عین شجاعت مظطرب! در عین صداقت تو دار! و از همه مهم تر یه چیزایی برا خودت داری که فقط برا خودته و به این سادگی ها کسی به دنیای واقعیت دست نمی یابه!
جو گیر می شی با رعایت قوانین خودت! کلا هم با همین قوانینت حال می کنی!
در کل به نظرم تا حالا کسی نشناختت و یه دنیای واقیت راه نیافته و بیش از این چیزی نمی دونم!
راستی دوست داشتی مرموز باشی البته الان خیلی کمتر!
دیدی چقدر حرف سر دلم گیر کرده بود!!!!
ولی بی شوخی اینا فقط توصیفاتی بود که تو ذهن من جای گرفته خیلی هاش هم خوبه. اما دیگه خیلی خوباشو نگفتم چون پر رو میشی!D;


عجیب و جالب و غیر منتظره بود! فکر نمیکردم تا این حد مرموز باشم...یعنی نمیدونستم که نمود بیرونیم یه همچین آدمیه...فکر میکردم شناختن خصوصیاتم خیلی راحت تر و دم دست تر از این حرفها باشه...نظر منصوره هم یه چیزی تو همین مایه ها ی تو بود آخه!
باور کن هیچ وقت دوست نداشتم مرموز باشم...!
ولی متوجه شدم که در پنهان کردن صفات بدم موفق بودم تا حدودی!

بارون پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ق.ظ

تو بیخود کردی که نظر دیگران رو میپرسی !!! واقعا به غیرتم برخورد !! نظر من فقط باید برات مهم باشه D:

چون میدونستم فقط میخوای ازم تعریف کنی و چیزی به غیر از خوبی نگی گفتم زشته میگن دختره عقده ای اینجا از دوستش نظرخواهی کرده که چی!

میثم پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:52 ق.ظ

مرموز بودن رو یه کم دوز شوخی اش و بالا بردم!
نه همچین خیلی هم عجیب نیستی!!! D;
ولی خوب چرا عجیب جالب و غیر منتظره؟
به نظرت اینایی که گفتم بی ربط بود؟

عجیب و جالب و غیر منتظره و کلا جوابی که گفتم واسه این قسمت بود:«در کل به نظرم تا حالا کسی نشناختت و یه دنیای واقیت راه نیافته و بیش از این چیزی نمی دونم! »
نمیدونم که واقعا همچین چیزی هست یا نه...جمله ی دوست داشتی مرموز باشی رو قبول ندارم!...ولی بقیه اش عین حقیقته!

میثم پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:41 ق.ظ

جالبه!
جمله مر موز بودن رو خودم هم باشک نوشتم چون دیدم خیلی صفاتت خوبه؛ گفتم سنگ مفت گنجیشک مفت! تهشم گفتم الان کمتر که راه برگشت وجود داشته باشه!
ولی حالا مردونه یکم خودت خودتو نقد کن جلو بقیه که دیگه روت نشه بعدا اون نقاط ضعفو داشته باشی!

امین جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 ق.ظ http://hashshash.blogspot.com

مثل اینکه در مورد قسمت اول نباید کامنت بزاریم اما این قضیه برام جالب بود که این حساسیت پدرت سخت نیست برات؟

خودم جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ق.ظ

فکر میکردم معلومه از نوشته ام....که سخته! بیشتر از خودم برای خودش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد