-دکتر س...:  فقط اطلاعات جزئی مثل روحیه و طبیعتتون٬ سلامتیتون٬ داستان زندگیتون.اما نه انتخاب هاتون...هر کس با داده های خاصی به دنیا می آد مثل توارث ٬ خانواده٬ محیط اجتماعی٬ که همیشه روش سنگینی میکنه. به دهی٬کشوری٬زبانی٬ زمانه ای تعلق داره. همه این چیزها شما را مشخص و از سایرین متفاوت و متمایز میکنه٬ اما یه چیز و تنها یه چیز شما رو منحصر به فرد میکنه و اون آزادیتونه. شما آزادین. آزادین سلامتیتون رو داغون کنین٬ رگ دستتون رو بزنین٬ از غم عشق هیچ وقت فارغ نشین٬ آزادین که تو گذشتتون بپوسین٬ آزادین که قهرمان شین٬ تصمیمات اشتباه بگیرین و یا مرگتون رو تعجیل کنین.حرفم رو باور کنین...کتاب تقدیری وجود نداره 

- ژولین:      نمیدونم لورا چه حق انتخابی داشت؟ اون با بدن از کار افتاده به دنیا اومده. 

-دکتر س...:  می تونست انتخاب کنه که این بدن رو تحمل نکنه٬ ادای مریض ها رو درآره٬ خودش رو تو افسردگی غرق کنه٬ و خیلی زود هم بمیره. انتخابش این بود که با این حال زندگی رو دوست داشته باشه٬ شاد باشه٬ سبک باشه و به همه چیز عشق بورزه. تولدش اون رو در سایه گذاشته بود اما اون نور رو ترجیح داد و انتخاب کرد. هر کس با لورا برخورد کرده از اون خاطره ای مثل آفتاب داره. 

-ژولین:       دوستش دارم. 

-دکتر س...: متوجه شده بودم. 

-ژولین:       احمقانه ست٬ مگه نه؟ 

-ژولین:    اگه زندگی یه موهبته٬ کی به ما این موهبت رو ارزونی داشته؟ 

-دکتر س...: به نظر شما؟ 

-ژولین:    از شما می پرسم. 

-دکتر س...: من هم از شما می پرسم. 

-ژولین:     خدا؟ یا خود هستی؟ 

-دکتر س...: حتی جواب این سوال هم علامت سوال داره. خدا؟ خود هستی؟ چه فرقی میکنه؟ در هر صورت معنی اش اینه که بدهکارین. 

-ژولین:    بدهکار؟ 

-دکتر س...: بهتون هدیه ای دادن. باید بپذیرین. 

-ژولین:    معلومه. 

-دکتر س...: بعد هم مواظبش باشین. 

-ژولین: بله. 

-دکتر س...: و سرانجام این هدیه رو به کس دیگه ای منتقل کنین. به نوبه ی خودتون زندگی ببخشین٬با بچه٬ عمل٬ اثر٬ عشق... 

-ژولین: مسلما. و اینطوری٬ آخر عمرمون٬ درست وقتی که هدیه داره به آخر میرسه٬ شاید بالاخره شایستگی و استحقاقش رو داشته باشیم... 

                                                                           بخشی از نمایشنامه مهمانسرای دو دنیا 

                                                                                                    نوشته اریک امانوئل اشمیت 


 

امروز فهمیدم چیزی که بسی کم داریمش...تو خودمون...اطرافمون...دوست داشتنه... 

ممنون از زهرا و منصوره به خاطر هدیه دادن این کتاب...بعد از مدتها بالاخره خیرشان رسید...!

هیچی اندازه ی دلتنگی های بعد مسافرت بد نیست! اندازه ی منگنه شدن به زندگی روزمره...! 

وقتی فکر میکنی دیگه نمیشه با خیال راحت تو خیابون استقلال قدم بزنی و هیچ مغازه ای رو جا نندازی!...دیگه نمیشه به اداهای پسرک بستنی فروش بخندی و آخرش بعد از شنیدن قیمتش کوفتت شه! دیگه نمیشه تو مسجد ایاصوفیه قدم بزنی و نقاشی مریم و مسیح رو ببینی....نمیشه تو مسجد سلطان احمد نماز بخونی... 

دیگه نمیشه ۴ ساعت رو روی کشتی و نزدیک آب بگذرونی! باد بخوره تو صورتت و نتونی چشماتو باز کنی...دیگه نمیشه تو کوچه های بیوک آدا قدم بزنی و تمام اون هوای گرم و گند رو فقط برای دیدن اون همه زیبایی تحمل کنی! 

مزه ی اسکندر و دونر کباب رو زیر دندونات حس کنی...کلید اتاقت رو توی هتل گم کنی...اتاق رو بذاری روی سرت انقدر شلوغ کنی...به زبون من درآوردی انگلیسی و فارسی و کمی ترکی حرف بزنی و آخرشم به زبون پانتومیم به ظرف بفهمونی منظورتو... 

و امیدوارم که فقط تصور و خیال باشه...که مردم ما در مقایسه با اونا اصلا مردم شادی نیستن...حتی تو مسافرت!

ınja ıstanbule! va chon man jaye horufe farsı ro ruye kıbord hefz nıstam majburam englısh betypam! 

ınja shahrıst ke hata baraye gedayı...yanı baraye yekı az ghamnaktarın etefaghaye zendegıe shahrı ! ham raye avaz khundan va raghsıdano entekhab mıkonan!! 

dıruz tu khıabune montahı be taksım chand sorkhpust ba lebase sorkhpustı avaz mıkhoondano maraseme sorkhpustı ejra mıkardan... 

alaan kenare man lıdere ye ture kharejı barashun az tarıkh va farhange ıstanbul mıge va ture ıranı dar hale bordane afrad be behtarın markaze kharıd ınjast...!