میخوام کار کنم...شب و روز...انقدر که همه چیز از یادم بره...خودم حتی...انقدر که مریض شم! دلم میخواد کتاب بخوانم...هی غرق شم تو همه آدمهاش...هی گریه کنم به جاشون...هی بخندم باهاشون...انقدر که بالا بیارم دیگه! دلم میخواد بازیگر شم...نقش بازی کنم...بشم کس دیگه ای برای مدتی...برم تو پوست یه نفر دیگه زندگی کنم...چرا تو اون روز کذایی که میشد...گفتم بازیگری دوست ندارم؟!! 

روزهای سگی روزهایی است که ویروس هاری فعال شده و تا شعاع یک کیلومتری هر کسی که اطرافت هست از گاز گرفتگی بی نصیب نمیمونه! خلاصه تا دیر نشده هر کسی امروز با من کوچکترین تماسی داشته بره ایمونوگلوبولین هاری بزنه! 

هنوز هم نمی فهمم که چرا باید مجبور باشم بین دو تا جا که یکیشو دوست ندارم و اونیکی که دوست دارم حتی ساعت شیفتشم دوست دارم منتهی نه تنها! ٬ یکی رو انتخاب کنم...بعد همه دست جمعی بگن خاک بر سرت با این انتخاب کردنت و این وسط فقط بابای پریا و پارسا بگه که خوبه و تجربه اس و از پسش برمیای... 

لعنت به من...به خاطر دلیلی که حتی با خودم حاضر نیستم که تکرارش کنم و نه اینجا و نه هیچ جای دیگه ای کسی حق نداره بپرسه که چیه! 

انتقاد همه وارده کاملا...مهسا: خیلی ادای گیجارو درمیاری! منصوره: خیلی اغراق میکنی! زهرا: بمیر نیا اینجا جار بزن که ما با خدا خیلی دل میدیم قلوه میگیریم! و وبلاگ جای این حرفا نیست و البته از نظر من وبلاگ جای هر مزخرفی هست! 

داشت تبدیل به غده ای میشد این حرفا و باید جایی می نوشتم...کجا بهتر از اینجا!