داریم از دور یلدا رو نگاه میکنیم که برای رسیدن نوبتش واسه تاب بازی لحظه شماری میکنه...رو میکنه به مامان بچه ای که وایساده به هول دادن و میگه: خاله...بعدش من سوار میشم؟!...مامان بچه حواسش به دختر بچه ی ۸ ساله ای که دو برابر سن و قد یلداست و زودتر از اون اونجا وایساده نیست...شایدم هست و براش اهمیتی نداره...سرش رو به علامت تایید تکون میده...بچه پیاده میشه و دختر بچه ۸ ساله و یلدا هر دو همزمان به سمت تاب میرن...دختر به خاطر بزرگتر بودنش تاب رو زودتر میگیره...میشینه...نگاه میکنه به یلدا و دلش نمیاد...بلند میشه و جاشو میده یلدا...دارم تابش میدم و یلدا بلند بلند واسه خودش شعر میخونه که داداش بزرگ دختره میاد سمتش...شاید فکر میکنه که من نمیشنوم...میگه خاک بر سرت جاتو یکی دیگه گرفت! دختر بچه چند لحظه صبر میکنه...بعد رو به یلدا میگه ما عجله داریم میشه من سوار شم یه کم؟! یلدا سریع میاد پایین...میگم به دوستت بگو مرسی که جاتو دادی به من...یلدا میگه: مرسی دوستم که جاتو دادی به من... دختر بچه میخنده..

برام مهم نیست که یلدا تشکر کردن رو یاد بگیره...اما برام مهمه که دختربچه بدونه کاری که کرده عین انسانیت بوده نه پخمگی!...این حساب کتابا مال ما بزرگاس... 


 فکر های مختلف واسه خودشون جولون میدن...این میاد..اون میره...خلق و خوی من متناسب با این افکار دچار تغییرات لحظه ای میشه!...عجب مصیبتی!


 خدایا...در لحظه هایی که احتیاج دارم به باورهای خوبم...اونها رو بهم یادآوری کن...مرسی!

نظرات 3 + ارسال نظر
منصوره دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:16 ق.ظ

همیشه یاداوری کن...آمین

زهرا سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ

یکی یه وقتی گفت کی میگه بچه ها پاکن؟ اونا که این همه حسودن و تو مدرسه همو مسخره می کنن و اذیت می کنن و . . . خیلی جوابی نداشتم
حالا شاید یه کم بفهمم چرا.
از دنیای ما بزرگرا بدم میاد.

شهره سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ق.ظ

همیشه بچه ها درست ترین کارو می کنن چون هنوز هیچ دوز و کلکی بهشون یاد داده نشده. کاش منم بچه بودم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد