« عمو گفته بچه ها رو هم بیارین» 

مامان با گفتن این جمله با واکنش سرد و در ادامه بهونه های الکی ما مواجه میشه! من که گفتم کار دارم!، کارم اینه که صبح پاشم و لم بدم رو مبل و الکی از این کانال به اون کانال کنم!  

از جلسه ی دفاع محسن که برمیگردن کلی انرژی گرفتن، کلی احساساتی شدن و کلی گریه کردن! مامان میگه: از دست دادی...! 

دارم خطابه ی پایان نامشو میخونم و تو ذهنم به این فکر میکنم که فرآیند عادی شدن محسن برای ما از کی و کجا شروع شد؟! از کی و چرا ما عادت کردیم به پسری که نمی تونست درست راه بره...نمی تونست چیزی رو برداره...مایعات رو با نی میخورد چون نمی تونست تو دستش بگیره بدون اینکه بریزه...نمی تونست بازی کنه...حرف بزنه... 

محسن 8-27 سالشه و نمی دونم از کی دقیقا...اما از زمانی که من خاطره دارم ازش شعر میگفته...دیوان داره...تمام شب شعر ها شرکت کرده... 

درست همون روزایی که ما گرم بازی هامون بودیم اون مجبور بوده که بشینه..که تنها باشه...که عشقش شعر باشه و کتاب و روزنامه... 

نمی دونم معلول جسمی دیدین یا نه...نمی دونم میتونین درک کنین محدودیت های این آدما رو یا نه...اما برای محسن این محدودیت نبوده...منکر زحمت ها و سختی هایی که خونوادش کشیدن نیستم...منکر بدبختی هایی هم که خودش کشیده همین طور...بدتر از همه...بدتر از همه... نگاه های ترحم آمیز دیگرانه، به معلولی که از نظر من آی کیوی بسیار بالاتری نسبت به آدم های دیگه داره... 

موضوع پایان نامه ی فوقش بررسی عنصر اعتراض در هفت شهر عشق عطار نیشابوریه...موضوعی که به خاطر حساسیت هایی که نسبت به وقایع اجتماع و به خاطر علاقه اش به جامعه شناسی و ادبیات و ترکیب این دو انتخاب کرده... 

مامان میگه سر جلسه همه گریه میکردن...استادهاش مگفتن تا حالا در هیچ کس همچین انگیزه ای ندیدن و پدر و مادرش تمام خستگی ها رو فراموش میکردن... 

پسر عموی عزیز...ما آدمهای عادی رو ببخش...به خاطر سریع عادی شدن هر چیز و هر کس برایمان...دعا کن هممون زندگی کردن رو یاد بگیریم...  

--------------------------

راستی...روزنامه نگار هم هست...!

یکی از خاصیتای کار کردن...اونم کاری که مدام با مردم سرکارداری اینه که هر لحظه اش یه تجربه جدیدیه!..انقدر که هر کس خاصه...و به جرأت میشه گفت که دو تا آدم درست کپی هم نداریم...یا حداقل من ندیدم تا حالا... 

من زیاد گوش میدم...یعنی اگه پاش بیفته میشنم و داستان زندگی تک تک آدما رو از بدو تولدشون میشنوم...ممکنه تو روز به چند تا عقیده ی کاملا متفاوت بر بخورم و برای همشون سر تکون بدم...این شاید برای اونا به معنی تایید باشه اما از نظر خودم همشون درست نیستن و با این حرکت فقط اطمینان میدم که دارم گوش میکنم...این عمل گوش کردن تا یه جاهایی لذت بخشه...بعد کم کم قاطی میکنی...!  


 هر چه قدر هم که به زیر و بم های روحیت واقف باشی...نمیدونم چرا در بعضی موارد باز انقدر مستاصل میشی! بیزارم از این بلاتکلیفی با خودم...! بیزارم از این حالتی که انگار لایه های درونی تر روحت چیزهایی رو میفهمن که تو به شدت دوست داری انکارش کنی! از بلا تکلیفی...از آدم های بلاتکلیف...از این کلمه...بیزارم!

ما...بچه پرروهای عالم!...بدینوسیله اعلام میکنیم که در هیچ موردی در زندگی کم نیاورده و حتی در صورت کم آوردگی! به روی مبارکمان نمی آوریم! ما روی سنگ پا را سفید کرده چش و چال همه مشکلات را درآورده و زندگی ای سرشار از موفقیت٬عشق٬زیبایی٬لذت٬قدردانی٬دوست داشتن و تاثیرگذار در جهان را خواهیم ساخت! 

تا کور شود هر آنکه نتواند دید!! :دی!


 سرچ میکنم اشعار{افشین یداللهی}...یه عالمه شعر آشنا و قشنگ میاد که با هر کدوم تو زمان خودش حال کردم و خاطره دارم...این یکی ولی برای اولین باره که میخونم: 

آزاد آزادم ببین
چون عشق درگیر من است
دیگر گذشت آن دوره که
تقدیر زنجیر من است
شاید نمی دانی، ولی ، از خود خلاصم کرده ای
آیینه ی خالی فقط ، امروز تصویر من است
از عشق تو بر باد رفت ، آن آبروی مختصر
من روح بارانم ، ببین ، چون عشق تقدیر من است