کی گفته هفته هفت روزه؟! گاهی یه ماهه...گاهی سه ماه...گاهی هم مثل هفته قبل یه سال!

شدیدا میل به داستان نوشتن پیدا شده بود...اما هر چی که به ذهنم میرسید تکراری به نظر میومد...یه چیزی تو مایه های این قصه تکراری:

پسری...یا دختری! به خاطر مادری که از جونش بیشتر دوسش داره از یه چیز خیلی بزرگی میگذره...مثلا مادر به خاطر از کار افتادن دو کلیه روزهای سخت و بدی رو روی تخت بیمارستان میگذرونه...پسر...یا دختر! که تمام عمرش رو با مادرش گذرونده و ازش تصویر فرشته ای بی عیب و نقص رو ساخته توی ذهنش و یه دنیا خاطره ی خوب داره ، شب و روز گریه و دعا و زاری میکنه که خوب شه مادرش...بعد میگن تنها راه نجات مادر پیونده و میتونه کلیه رو از بچه اش بگیره....پسر ...یا دختر! با جون و دل رضایت میده...اصلا اصرار که دوتاشو بردارین بدین به مامانم! مدتی بعد اتفاقی میفهمه که پدری که تمام مدت مادرش براش ساخته بوده یه تصویر وخیال موهومی بیش نیست...مادرش تمام مدت از راه دزدی درآمد داشته و معلوم نیست که پدرش کیه...!

یا چیزی شبیه این یکی:

دختر تنها گردنبند طلایی که پدرش بعد از مدتها پس انداز خریده رو از گردنش درمیاره و میذاره رو پیشخون مغازه...سعی میکنه صورت آفتاب سوخته و زحمت کشیده پدرش رو به یاد نیاره...به فروشنده میگه اومده برای فروش گردنبند...پول رو میگیره و بی هیچ تعللی میذاره کف دست پسری که میمیره براش...تو دلش میگه گردنبند که هیچی جون بخواه ازم!...پسر پول رو میگیره و میره...بعدها دختر میفهمه که با اون پول هدیه ای خریده...واسه دوست دخترش!

یه حسی تو این دو داستان مشترکه...حسی که این روزها خیلی داره اذتیم میکنه... 


 مثل اینکه لازمه منظورمو از این حس توضیح بدم!   

کوبونده شدن واقعیتی خلاف تمام باورهایی که داری تو صورتت به صورت ناگهانی...دیدن صورت دیگه ای از چیزی که عمری باهاش زندگی کردی...که ایمان داری بهش...خیانت زیرمجموعه ی این حسه شاید!