از ماست که بر ماست!

اوایل کار کردنم تو داروخونه بود که حسین(نسخه پیچ داروخونه) به تمام دلسوزی ها و وقت گذاشتن ها و همدردی های من با مریضا میخندید...میگفت: بزرگ میشی یه روز! و من تو دلم میگفتم خدا نکنه!!! 

بزرگم کردین لعنتیا...! حالا اگه کسی بهم بگه الان پول ندارم...بعدا میارم با رویی گشاده نمیگم باشه...نیاوردی هم نیاوردی!حالا دیگه بدبختی هارو باور نمیکنم...خوشبختی ها رو هم! حالا دیگه با هر کسی سر شوخی رو باز نمیکنم تا بعدش مثل سگ پشیمون شم!  

ما...راستش اینه که خیلی راحت دروغ میگیم...ابایی نداریم از اینکه تهمت بزنیم...سر همو کلاه بذاریم و مهم تر از همه اینه که به ندرت به هم رحم میکنیم...به ندرت...! 

خیلی حرف ها بود برای گفتن...از خاطرمان رفت!


امروز کسی برام ماجرایی رو تعریف کرد که بیشتر شبیه قصه اس دلم نیومد ننویسمش!: 

هوا بارونیه و من از سرکارم میام بیرون...میبینم یکی از همکارام که بسی دوستش میدارم ! هم بعد من بیرون میاد...قدم هامو آهسته تر میکنم تا بهم برسه...وایمیسم ولی اون کمی دورتر میره و من تو دلم کلی خودمو لعنت میکنم که یارو هیچ حسی بهت نداره احمق ٬که چی داری خودتو میکشی براش؟!! یه تاکسی میاد و فقط واسه یه نفر جا داره...انقدر تعلل میکنم تو سوار شدن تا یه ماشین دیگه بیاد و بتونیم دوتایی سوار شیم...همین ماشین یه کم جلوتر میره و اون سوار میشه میره...! من همونجا کنار خیابون میزنم زیر گریه و تا خود صبح فردای اون روز به گریه ادامه میدم... 

حالا یه چند ماهی از این قضیه گذشته و اون دو نفر به هم گفتن که همدیگرو دوست دارن...کسی که این ماجرا رو برام تعریف کرد گفت همکارش که حالا دوستشه بعدها بهش گفته که اون شب خیلی دلش میخواسته که با اون بره...اما تو لحظه ای که بهش نگاه کرده به نظرش اومده که این دوست من ٬بهش چپ چپ! نگاه کرده و روشو برگردونده...خلاصه که انقدر حالش بد میشه که فقط دلش میخواد سوار اولین ماشین بشه و بره...!

نظرات 3 + ارسال نظر
میثم شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ب.ظ

یه زمانی دارو جمع می کنی برا مناطق محروم و الان بحث میکنی که چرا شرکت باید به مناطق محروم دارو بده وقتی سودش کمه!!!!
لعنت به این روز مرگی!!!!

زهرا یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:48 ب.ظ

ما قبلنا دکترای بد اخلاقو مسخره می کردیم ولی الان خودمونم وقتی داروخونه شلوغ می شه ... پاچه می گیریم. ..
ما اگه به فکر خودمونم نباشیم خیلی عوض می شیم. درکت می کنم!!!:(

منصوره دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:14 ب.ظ

برا تیکه دوم:
رومانتیسیسم خونمان پایین افتاده بود.....آخییییییییییییی:)
برا اولیه:
کلا حسیه!بسته به گیر اون روز آدم داره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد