دلیل پست نگذاشتن این روزها به نظر من یه چیز بیشتر نمیتونه باشه و اون: بی برنامه بودن زندگیه... 

شاید ۵۰ بار موضوعی به ذهنم اومده٬ یا داستانی٬ بعد لپ تاپ رو که باز کردم شروع کردم پایان نامه نوشتن٬ یا میل چک کردن٬ یا جواب سوالای پروژه ی کارورزی را درآوردن!... 

یا سرکار بودم و درست وقت نیت کردن برای نوشتن چیزی نسخه ای٬ کسی اومده... 

یا کسی صدام کرده...یا چیزی پرسیده٬ یا جایی باید میرفتیم٬ یا... 

گاهی خیلی ناگهانی یاد موضوعی می افتم که مدتهاس یادم رفته٬ بعد کلی از فراموش کردنش تعجب میکنم!  

نه تنها پست نوشتن...که خیلی از روزمرگی ها تو بلبشوی این روزهای زندگی گم شده...چیزهایی شاید بسی مهمتر از وبلاگ نویسی... 

مطمئنم به محض اینکه اراده کنیم...و احتمالا کمی زمان بدیم! همه چیز حل میشه... 

شایدم ربط داره به تابستون٬ هر چند دیگه تو سنی نیستیم که تابستون بخواد برنامه ی زندگی رو تغییر بده... 

داشتم فکر میکردم واحد پاس کردن با وجود سخت بودن و فشرده بودن و اجباری بودن زمانشو ... بازم یه نظمی داشت و مثل پایان نامه به هزار عامل درونی و بیرونی مربوط نبود! 

گاهی عجیب آدم دوست داره که همه خوب خوب درکش کنن! حتی اگه قبلا اینو به خودش قبولونده باشه که زیاد بعیده این اتفاق! نزدیک صفر !! 

-------- 

خیلی خیلی دلم میخواس واسه تولد احسان پستی بذارم ... نشد! :(

نظرات 8 + ارسال نظر
احسان دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:39 ب.ظ

سلام

وااااااااااااااااای نگو از بی برنامگی که دارم یواش یواش خل میشم.ولی میدونم که بلاخره اینم تموم میشه و مثل یه عالمه چیز دیگه که وقتی درحال سرو کله زدن باهاشونی، کلی عصبیت میکنه و کلی دلهره بهت میده و کلی باعث کلافگی آدم رو بوجود میاره، یه روزی تموم میشه و اون روز که تموم شد، وقتی بهشون برگردی و بهشون فکر کنی، (نمیدونم چرا!!!) کلی خاطرات خوب از لابلاشون پیدا میکنی و دل آدم برای تک تکشون تنگتر و تنگتر میشه.


پس، این نیز بگذرد.....!

-------
گل خاتون، دیگه میخواستی ما راسما انفکتوس کنیم دیگه؟؟؟؟!!!!

خیییییییییییییییییلی باحال بود خیلی خوش گذشت ، خیلی خوشجال شدم، خیلی....

(خطاب به دوستان فیمیل عزیز؛
از آنجایی که شرح تمامی موارد اتفاق افتاده -مربوط به تولدم-، در این مقال نمیگنجید، لذا برای اطلاع بیشتر شما رو به جلسات دوستانه حضوری که شرح ماوقعه رو از هم جویا میشید و به همراه فاطمه عزیزم ، ارجاع میدم.)

خیییییییییییلی عزیزییییییییی، خیلی....

احسان دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:43 ب.ظ

اصلاحیه:

اینجانب رسما
از مشکل پیش آمده بخاطر نوشته شدن کلمه انفاکتوس بجای انفارکتوس کمال مراتب تاسف را دارد.

و من الله توفیق

منصوره چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ق.ظ

تولد تولد تولدت مبارک اقا احسان... ایشالا صدمیشو در کنار هم به شادی جشن بگیرید :)
نگو از درهمی زندگی که به شدت رو اعصابمه...
این پایان نامه چیزی جز سرطان نیسسسسسسسس
اما نباید بذاریم این درهمی زندگی ما باعث شه دیگران برنجن! به قولی باید خودمونو جمع کنیم!!!

بانو شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:58 ب.ظ

اولا سلام عزیزم. دوما تولد آقا احسان هم مبارک . سوما این یک ماهه خیلی به یادت بودم خانم دکتر چون یه جورایی همکارت شدم البته با کمو کاستی ولی خب دیگه خیلی یادت میوفتم ...و اینکه چهارما خیلی دوست دارمااااااااا. به ماماینا سلام برسون.

خودم سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:59 ب.ظ

اولا سلام بانو جونم دوما مرسی سوما ااااااا ایول چطور!؟
چهارما ماهم زیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد چشم تو هم به مامان اینا سلام برسون.

احسان چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:04 ب.ظ

به منصوره:
سلام ، خیلی خیلی خیلی ممنون از اینهمه معرفت و محبت و صفاتون...

به بانو:
بسیار سپاسگزار و متشکرم

احسان جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ق.ظ

به منصوره:

این دختره زهرا رو میشناسی؟
اگه میشناسی بهش بگو بره این واحدشو حذف کنه چون دیگه ازش امتحان نمیگیرم!!!

بعدم بهش بگو که ترم دیگه هم با من بر نداره،چون اگه برداره بازم میندازمش!!!

;))))

(بر گرفته از استادای با حالی که اصلا هم عقده ای نیستند و خیلی هم منطقی هستند و عموما حرف حساب خیلی خوب سرشون میشه و اکثرا، استادایی هستند که به درس اشراف کامل دارند و خلاصه کلللللللللللللللللللللللللللللللی بارشونه!!!!!



الان که در شرف دفاع هستم، باید بگم،
یاد با آن روزگاران یاد باد...)

;)

منصوره یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:04 ب.ظ

زهرا؟ نمیشناسم! درس؟ شما؟ استاد؟ کیهههههه؟ :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد