وارد داروخونه که میشم میبینم تمام عضلات صورتش شل شده و قیافه اش حسابی زاره! میگم چته؟! چرا این شکلی ای؟! 

میخنده و میگه شلوغی امروز٬ تمام تعطیلیا رو از دماغم درآورد...! میپرسم مگه چند تا فیش زدی؟ با همون قیافه جواب میده که ۱۵۰ تا! ۲ دقیقه نگذشته که صدام میکنه و عکساشو که تو عروسی پسر خاله اش انداخته با شوقی که فقط خاص خودشه نشون میده و وقتی داره از آرایشگرش شکایت میکنه یا اینکه لباسش درست در شروع عروسی پاره شده انگار داره بهترین خاطرات عمرش رو تعریف میکنه! 

تعریف سرخوشی رو خوب میدونم...از نظر من اصلا سرخوش نیست...فقط دختریه که با تمام اتفاق های زندگیش حال میکنه...


 یکی از بچه ها که تازه دفاع کرده تو فیس بوکش مینویسه...خب حالا؟! که چی؟! 

ما آدمها اینجوری ایم کلا! تمام ولعمون برای رسیدن به چیزی به محض رسیدن به اون تموم میشه!


 آدم کم کم و یواش یواش میفهمه که ایجاد یه سری خصوصیات مثبت به همون راحتی تجویز کردنش برای دیگران نیست...اونوقت وقتی موفق میشی حتی یدون از اونا رو در خودت اندکی به وجود بیاری...کلی خوشحالت میکنه...

نظرات 9 + ارسال نظر
احسان دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:37 ق.ظ

این یعنی آخرش

----------------
این یعنی تهش

----------------
این یعنی اولش




مهم اینه که با آخرش و تهش و اولش حال کرد. وقتی به اولش رسیدی به آخرش و تهش فکر کنی و وقتی که به آخرش رسیدی به تهش و اولش فکر کنی و ....

خودم هم زیاد چیزی متوجه نشدم. (خدا به داد خواننده هاش برسه!!!!)

;-)

شاد باشیییییییی
زیاد زیاد زیاد

منصوره دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:18 ب.ظ

موافقم

زهرا یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:41 ب.ظ

من یعنی زهرا ظهور می کنم...
واقعا خیلی پررو ام که بلافاصله بعد از اون بلایی که سرت آوردم میام بلاگت تا نظر بذارم:)) ولی اشکال نداره. ..تو به حساب پاچه خواری هم که بذاری ما خوشحال می شیم:)) ما هم چنان و کماکان چاکریم .. . خ. .تم!!!
منم الان افسردگی دفاع نکردن دارم. می دونم که اگه دفاع کنم افسردگی خب بعدش چی می گیرم!!! کلا راست می گی ما این جوری ایم دیگه

زهرا یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:42 ب.ظ

احسان جاااااااااان من خودت فهمیدی چی گفتی؟!!!

خودم یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ب.ظ

نه زهرا باور کن از دستت ناراحت که نیستم هیچ... تازه بعد از اس ام اسات به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نباید زود قضاوت کنی...!
فقط کاش اونشب دلیل واقعی نیومدنت رو میگفتی... :(

زهرا دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ

احسان این یه گفت و گوی دو نفره بین من و فاطمه ست!!! دیدی اون منظورمو فهمیده:)

احسان سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ق.ظ

به زهرا:

انقدر تابلو بود که فکر کنم تنها کسی که متوجه نشد، کماکان همون خواجه حافظ است.

به هر حال، من احترام بسیار زیادی برای صحبتهای دو نفره میذارم و اصلا هم کاری ندارم به اینکه بین شما دونفر چی اتفاق افتاده و چرا تو پنجشنبه نیومدی بریم و چرا فاطمه بخاطر نیومدن تو قاطی کرد و بعد تو واسه اینکه از دلش در بیاری براش کتاب گرفتی و اومدی توی کتابخونه چشای فاطمه رو گرفتی و اون بلافاصله گفت زهرا و بعد یه عالمه چیزای دیگه بخاطر نیومدنتون بین شما ها رد و بدل شد و....
من اصلا چیز خاصی نمیدونم و نمیگم

:)))))

فقط میخواستم بگم که برای بهبودی تمامی بیماران دعای خاص میکنم، باشد که مقبول افتد.
راستی اون بندگان خدا، حالشون بهتر شده!!!؟؟؟؟؟
:(

موفق باشید و پاینده ، همیشه و همه جا و در هر حال.

منصوره چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:47 ق.ظ

پست تولدت کو!!!!!
تولدت مبارک دوست عزیزم! :)

احسان پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:14 ق.ظ

ای بابااااااااااااااااااااا

برا خودتم که پست نذاشتی که

ولی با این حال، تولدت خیییییییییییییییلی مبارک باشه دخمله.

دستت درد نکنه که به دنیا اومدی

:))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد