کسی که حرفه ای نمی نویسه٬ میدونه که نوشتن تو لحظه های خاصی می یاد... برای من اکثرا تو روزهای بارونی...یا روزهایی که حس عمیقی پیدا کردم...حالا چه خوشحال کننده ٬ چه ناراحت کننده٬ چه اضطراب آور٬ چه....و تقریبا تو تمام موارد جایی که نمیشه نوشتش! مثل تو تاکسی... یا موقع پیاده روی برای رسیدن به جایی یا قراری... یا درست وسط کار....خلاصه که هزار تا بهونه هست واسه اینجا رو آپدیت نکردن... و برای روی کاغذ نیاوردن داستانا... 

خودمم دلم تنگ میشه...وقتی میام که دیگه چیزی برای نوشتن نیست... :)

نظرات 7 + ارسال نظر
یونس پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ب.ظ http://theredrose.blogsky.com

سلام من یونسم..وب جالبی دارین..اگه دوست داشتین به کلبه ی کوچیک منم یه سربزنین..

lمنصوره پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ب.ظ

راس میگی! دقیقا همینه ! :) اما بنویس حتی اگه یه جملس! ادم حس کنه زنده ان دوستاش زنده میشه!

احسان جمعه 4 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:30 ق.ظ

وقتی با نوشتن،آدم آروم میشه، چرا ننویسه!!!
وقتی که با نوشتن آدم ناراحتیش از بین میره، چرا ننویسه!!!
تازه وقتی که با خوندن نوشته های آدم یسری دیگه هم آروم بشن و ناراحتیاشون از بین بره، چرا ننویسه؟!

خییییییلی نوشته هات و دوست میدارم.خودت که دیگه......

:)

موفق و سعادتمند و سالم باشی ، همیشه همیشه.

قدیمییییییی! جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:12 ب.ظ

فائزه که وبلاگ قبلیشو در یک حرکت انتحاری ترکوند! موندی تو! داشتم پستای قبلیتو می خوندم...از ۸۹ که برو بچز اومدن و کامنت گذاشتن... دلم گرفت... که پایان نامه که درس که ازدواج که کار لعنتی که بزرگ شدن که... همه داشته هامونو گرفت.یه پست داشتی که نوشته بودی زندگی راه راهه! بعد اونقد سیاهیاش زیاد می شه که سفیدیه دیده نمیشه. من راضی بودم با اون روزای خاکستری با هم بودن... جدی اما..‌:( بسه دیگه حوصله ندارم!

قدیمییییییی! جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:16 ب.ظ

یه چیز دیگه...! ممکنه چیزایی که بدست میاریم ارزشمندتر باشه...اما خیلی زود عین پیر زن/مردا به گفتن یادش بخیرهای از ته دل دچار شدیم! یادششششششش بخیر!

خودم چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:43 ق.ظ

به قدیمییییییی:
هر جوری که به قضیه نگاه کنی... نمیشه یک شکل زندگی کرد...سالهای شبیه هم که هیچ٬ روزهای شبیه هم و ساعت ها و دقیقه های شبیه هم٬ هم نمیشه داشت! یعنی اگه اینطوری باشه خودش میشه دلیلی بر پوچی...
ناراحت نیستم از اینکه اوضاع تغییر کرده... هر چند همه اون روزهایی که با هم گذروندیم و او پست ها رو بسی دوست دارم ولی باید... باید میگذشت و ما باید...باید تغییر کنیم...این از همون قانونهای اجباره طبیعته...

زهرا دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ

منم عین تو همیشه حسرت صفحه های خالی مونده دایری مو می خورم، در حالیکه می دونم تو بعضی از روزا سرشار از نوشتن بودم. حتی بعضی وقتا توی راه، توی اتوبوس، توی داروخانه جمله بندی هم می کنم ولی وقتی میام خونه اونقدر خسته ام که فقط به فکر شکم و خوابم!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد