ممنونم خدا...به خاطر فرصت دوباره که به رسم هر ساله آخرین نوشته ی سال رو بنویسم... 

آخرین ساعت های سال نود هم داره میگذره و فقط خودت میدونی ارزش این همه لحظه هایی که هر روز٬ توی این سال و سالهای قبل به من هدیه کردی... که سالها سجده ی شکر به جا آوردن هم کمه برای اون... 

عقد خودم..بالاخره تموم شدن پایان نامه!...دفاع من...دفاع احسان...عقد هدی...عروسی فهیمه (دختر خاله)....عقد فهیمه (دوست)....دفاع زهرا...دفاع منصوره...دفاع منیره...دفاع مهسا....دفاع فائزه...دفاع نفیسه...عقد نفیسه... 

هر کدوم از این اتفاقا به تنهایی برای من انقدر مهم بود که برای یک سال بس باشه! هنوز هم برام عجیبه گنجایش یک سال برای این همه اتفاق خوب... 

۹۰ سال خوبی بود...هر چند که لحظه های گریه و غصه و ناراحتی هم داشت...که قانون دنیاس...کاریش هم نمیشه کرد... 

ممنونم خدا...این ممنونم خیلی بزرگه...خیلی زیاده...اندازه ی خدایی خودت... 

خدایا به خاطر هر چه کردیم و گفتیم ...دانسته و ندانسته...و تو دوست نداشتی....ببخش...به فضلت...به کرمت... 

دستمونو بگیر و تو این هزارتوی تاریک دنیا تنهامون نذار و لحظه ای روتو از ما برنگردون...که بدون تو هیچ کاری از ما ساخته نیست...  

خدایا به مهربونیت و بخشندگیت و لطفت...برای من و عزیزانم و دوستام...بهترین ها رو مقدر کن... 

 

التماس دعااااااا

نظرات 11 + ارسال نظر
احسان سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 ق.ظ

آخیییییییییییییییییییییییییییییییی
چقدر خیالم راحت شد.
داشتم با خودم فکر میکردم که چرا این آخرین ساعتهای آخرین روز سال داره تموم میشه و تو مثل سالهای گذشته چیزی ننوشتی.
:)

آره سال 90 سال خیلی خوبی بود
بخاطر تمام اون چیزایی که گفتی
بخاطر تمام چیزایی که یادومون رفته
بخاطر تمام ثانیه هاش


موفقیتت را از خدای رحمان و رحیم در تمامی سالهای آینده خواستارم

سال نوی تمام دوستا مبارک

منصوره سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:06 ق.ظ

علیرغم هوار تا کاری که داشتم چون می دونستم می آپی اومدم تبریک بگم
منم برات یه عالمه ارزوی خوب دارم...
و چقد این پستت شبیه نوشته های دفتر خاطرات امشب منه...
احساس مس کنم تو این ۶-۷ سال از بعضی لحاظ هممون خیلی شبیه هم شدیم
!از بعضی لحاظ هم که خدا نکناد!! :دی
ایشالا ۹۱ سال بهتری باشه برا همممون
برا هممون که می ریم طرح و برا تو که یه زندگی جدید شرو می کنی...
شاد باشی و سلامت هممممممممممیشه

باران سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ب.ظ

من سالهاست که حال و هوای عید رو ندارم... این حس و حال خوبی که حداقل ده روز طول میکشه. اینم باید اضافه کنی به اون لیستت که به خاطرش خدا رو شکر می کنی...
.
..
...
عقد تو هم یکی از اتفاقای خوب امسال من بود. اگه دو ماه پیش ایران نبودم و این حرف رو میزدم باید شک میکردی به گفته م !! من یا دو چشم خودم دیدم که دوستم با کیسه که جفتشون بهم میان و این عالیه...



دعا یادت نره دوست جون ...

احسان پنج‌شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:04 ق.ظ

به باران:

باران عزیز،
سلام؛
1- سال نوت مبارک
2- بعد از کلی دعای خیر، از خدای بزرگ میخوایم که امسال برای شما بهترین سالی باشه که تا حالا پشت سر گذاشتین.
3- شما انقدر گلین و محبت دارید که همه را مثل خودتون میبینید.
4- از شما هم التماس دعای خیر داریم
5-بازم عیدتون مبارک
6- ممنون از این همه لطف و صفاتون


شاد و سر حال و سر زنده و پر انرژی باشید.

خودم پنج‌شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:45 ب.ظ

به احسان:
خیالت راحت راحت عزیزم...شده یه دیقه مونده به سال تحویل میام اینجا رو آپ میکنم
منم برات دنیا دنیا آرزوی خوب دارم و امیدوارم انقدر امسال برات اتفاق خوب بیوفته که نتونی بشماری...
خدا رو شکر که سال نود و یک رو دارم با در کنار تو بودن شروع می کنم...امیدوارم سال دیگه موقع تحویل سال بیشتر از قبل قدر کنار هم بودنو بدونیم

خودم پنج‌شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:49 ب.ظ

به منصوره:
از منصوره ای که من میشناسم غیر از این توقعی نمیره که هزار تا کارم داشته باشه بازم مرام میزاره واست هزارتااااا
خب عزیزم این پست و خوندی بعد رفتی نشستی خاطره نوشتی معلومه شبیه در میاد! :دی
امیدوارم و مررررسیییی یه دنیا
با تمام وجود امیدوارم که سال خوبی باشه واسه همه...

خودم پنج‌شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:55 ب.ظ

به بارون:
قبل عیدی دو روز رفتیم مشهد و تو دعاهام کلی یادت کردم...
یکی از بهترین اتفاقای سال ۹۰ دیدنت بود...یاد سورپریز افتادم و تو که وسط شهر کتاب وایسادی و خونسردی عجیب احسان و...
خیلی جات خالیه...شب آخر که بهت زنگ زدم و از خواب بیدارت کردم! تو ماشین بودم پایین خونتون...می خواستم بعدا بهت بگم...نشد...
از ته ته دلم...برات آرزو میکنم که آنچه که آرزو داری و به خیر و صلاحته توی امسال برات اتفاق بیوفته...

[ بدون نام ] چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:43 ب.ظ

همه این حرفا رو منم به خدا گفتم.همون موقعی که تو گفتی.غیر ازون پاراگراف که اتفاقات خوبو نوشتی.مرسی که دفاع منم نوشتی.
آقا احسان قرار شده چند روز قبل عروسی خود فاطمه برام بلیت هواپیما بگیره.اگه اینترنتی بگیرین من خودم رسیدشو چاپ میکنم.مرسی! البته راضی به زحمت نبودم.خودش اصرار کرد۱

[ بدون نام ] چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:43 ب.ظ

قبلی فائزه است!

بازم فائزه چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:41 ب.ظ http://confused.blogfa.com

با همون آدرس قبلی آپم :-)

بارون جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:26 ب.ظ

به خودت :

دوست خونسرد من، وقتی از ساعت شش منتظرش بودم، ازش توقع می رفت که واقعا وقتی میگه که تازه از مهمونی بیرون اومدن و میخوان تازه حرکت کنن طرف خونهء ما، حرفش راست باشه !!!!
D: D:
خوب میگفتی دیگه که پایین بودی !!! من همهء خوابم شد ده دقیقه. میومدم و می دیدمت میشد پنج دقیقه ! توفیری نمی کرد که عزیزم p:

اوقات خوب همه آن بود که با دوست سپری شد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد