اصل اول و دوم و سوم و...زندگی اینه که «تعادل» داشته باشی...اونم تو تمام قسمتاش!...از محبت و مهربونی و قربون صدقه رفتن تا دعوا و مرافعه و بحث...از درس خوندن و کار کردن...تا تفریح و علافی...
یعنی به نظرم همیشه جایی مشکل پیش میاد که یه طرف ترازو یه ذره سنگین تر میشه..حالا قد پر کاه حتی!
این که چند نفر هستن که دارن اینجوری زندگی میکنن و از نظر من انسان کاملن رو خدا میدونه...ولی تا اونجایی که من میبینم انگشت شماره...خیلی....
مهم اینه که آدم تلاششو کنه و بقیشو بسپره به خدا، هرچی پیش بیاد یا نیاد، حکمت و مصلحت خداست.
:)
گشتم نبود نگرد نیست! :دی
چرا فکر می کنی اون آدم انسان کامله؟!! مهم اینه که کم نیاری!
واقعا چن درصد تهرانیا اوقات فراغت دارن؟همسایه بالاییمون تازه ازدواج کردن. پسره۶۶!!اونوخ دختره ترمی ۱.۵ شهریه!پسره شب تا صب یه جاس و صب تا شب یه جا!فقط ۲ ساعت می خابه! بعد دختره میگه نمی دونم چرا عصبیه؟!! خب یاد نگرفتیم خوشحال باشیم! زندگیمونو منیج کنیم!ادامه تحصیل شده وسیله پز دادن!حالا هزار تا این مدلی می تونم ردیف کنم برات!مهم اینه که بتونی طوری منیج کنی که حس خوبی داشته باشی. تو و اطرافیانت.خودمون گاهی ۲۴ ساعت شیفت می دیم گاهی یه هفته شیفت نمیریم! حسه مهمه!
تعادل تو میزان حسیه که بهش احتیاج داره! شاید تو ۱ هفته کتاب نخوندنو بگی بی تعادلی! اما یکی دیگه بعد دیپلم لای کتاب وا نکرده و حس بدی نداره! تعادل هرکسی با دیگری فرق داره در واقع! :)
من دلم لک زده واسه روزایی که هر وقت عشقم میکشید شیفت کنسل میکردم.اخه دو روز ونیم مرخصی در ماه رو به کدوم زخمم بزنم:-)
منصوره جون...منم منظورم از تعادل اینه که شور چیزی رو در نیاری...مثلا اگه فوتبال دوست داروی انقدر بازی نکنی که مجبور شی پاتو قطع کنی! حتی اگه تا آخرشم لذت ببری!
به نظر من یکی از دلایل نداشتن تعادل اینه عجول بودنه! من خودم همش فک می کنم وقت واسه تفریح و بقیه کارا هست، باید کار کرد!!!!! یه وقتایی بیکار که می شم احساس بدی دارم! حس می کنم دارم زندگی مو تلف می کنم! حالا این بیکاری مثلا یک روز بعد از یک هفته کار مداومه ها . . . .