گاهی موضوعی اذیتت میکنه...اول به صورت یک مسئله کوچولو گوشه ای از ذهنت میمونه...بعد بزرگش میکنی...پرورش میدی...کلی کلمه براش پیدا میکنی...هزار تا جمله میسازی واسش...بعد درست لحظه ای که به نظرت آمده ی بیان شدنه، حرفی میشنوی...انقدر کوچیک که بزرگی هر آنچه ساختی رو بی معنی جلوه میده...بعد بُهت تمام حجم ذهنت رو میگیره و همه کلمات و جمله ها رو بیرون میریزه...دیگه چیزی برای گفتن نیست...نه به دلیل چیزی نداشتن برای حرف زدن...به خاطر بُهت...!
سلام
خیلی فلسفی بود!
خیلی بیشتر از بیشتر،
شایدم من تو این شرایط و اوضاع، قدرت درک و فهمم رو از دست دادم.
شاید، نیمیدونم.
حد اقل، خوشحالم که دوباره شروع کردی به نوشتن.
خیلی عاشقمت.
خود نویسی و خود فهمی، عجب دختر هنرمندی D:
ما که نفهمیدیم شنیدن او حرف بهت آور، تورو به بی اهمیت بودن اون چیزی که اذییت میکرده و بزرگش کرده بودی رسونده یا اینکه از شدت بهت نتونستی اون چیزی که اذییت کرده و بزرگش کردی رو به زبون بیاری !!
حالا اینا اصلا مهم نیست. برو با جملهء آخر آقا احسان زندگی کن p:
خوب فهمیده بودی...یه کم دیگه فکر کن... :دی
من کاملا فهمیدم منظورتو!برو شاد باش ;-)
سلام دوست عزیز خوشحالم از حضورم در اینجا و منتظر حضور سبزت....
متشکرم