احساس میکنم ماشین شده ام...حتی علاقه هام٬ محبتام٬ لبخندهام...ماشین وار انجام میگیرند...انگار کسی در درون من دکمه مربوط به هر عملی رو فشار میده...تو دانشکده پر شده از بچه های کنکوری با دغدغه تست و رتبه...در دلم هزار بار خدا رو شکر میکنم که از این مراحل رد شده ام...نه برای استرس کنکور...برای تموم شدن اون روزهای زندگی...برای عدم حوصله برای شروع دوباره چیزی...همین! 

از خودم تعجب میکنم...من عاشق بچگی بودم...من عاشق شروع دوباره بودم...پیر شدم؟! بزرگ شدم؟! یا افسرده...نمی دونم... فقط میدونم چیزی در درون من اتفاق افتاده...چیزی که قطعا کوچیک نیس...ولی نمی تونم میزان بزرگیش رو برای کسی توضیح بدم...یعنی کامل متوجه حرفاشون میشم...ولی نمی تونم دستشونو بگیرم و بیارم در درونم و نشونشون بدم...این غوغا رو...

نظرات 2 + ارسال نظر
فائزه سه‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:07 ق.ظ

نمیدونم چقدر حرفام به نوشته هات نزدیکه ولی فک میکنم که آدم متاهل انگار به جای دو نفر زندگی میکنه یعنی مجبوره که علایق و خواسته های یک نفر دیگه رو هم مدنظر بگیره و مسولیت های خونه هم که عمدتا به عهده خانم ها قرار میگیره.این میشه که آدم به برنامه های خودش نمیرسه یعنی اصلا حتی فرصت فکرکردن بهشون هم زیاد دست نمیده!
اگه این قضیه همراه بشه شروع فعالیت کاری و اقتصادی دیگه نور علی نور!
یه تضادی ایجاد میشه که یه کم کنار اومدن باهاش سخته! به قول تو مجبور میشی ماشین وار زندگی کنی و به چیزایی که دوست داشتی فقط گاهی فکر کنی!

خودم چهارشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:36 ق.ظ

نظرت رو که خوندم به این فکر کردم که چقدر خوب میفهمیم همو...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد