فکر میکنم و یادم می آید که چقدر بعضی ها بدبختن... چه قدر حقیر و کوچیک... و چقدر محتاج یه ریسمان برای نجات از این حقارت... دل آشوبم نرم تر می شود... خدا پر رنگ تر... یادم می آید که چقدر به من لطف داشته... تمام آن محبت های بی جواب من را چقدر خوب جواب داده... خدا رو شکر میکنم... بی حد و اندازه... آدمهای همیشه متوقع رو کجای دلم بذارم خدا.... آدمهای کوچیک همیشه متوقع رو... دیروز با تو معامله کردم برای کاری.. گفتم انجامش میدم و به ازای اون طول عمر و سلامتی پدر و مادر و خواهرم رو میخوام... میدونم که یادت هست... که گم نمیشه... که حتی اگر اندازه دانه خردلی هم باشه گم نمیشه...