دنیای کوچیک آرزوهای پریا!

سلام
هر روز وقتی وبلاگم باز می کردم پیش خودم میگفتم ۲۰تا نظر!!!!
بعد میگفتم پریا کوتاه بیا ۱۵ تا نظر !!!!!
دیگه برای آخرین بار میگفتم ۱۰تا نظر!!!!
و جالب تر وقتی بود که میدیدم۲تا نظر!!!

نمیدونم شاید تنها چیزی که برام مهم بود همین بود اما بعدش که فکر کردم دیدم اصلا مهم نیست.دیدم دنیای آرزوهای پریا که به قول خودش کوچیکم هم هست به خاطر سادگیشه که
قشنگه!
دیدم همون ۲ تا نظرم کلی برام ارزش داره مخصوصا اگه از یک دوست که حالا دور شده و اسمش سایه است باشه!
اینکه تعداد نظرها نباید زیاد مهم باشه و پریا برای همون تعداد کمی که براش نظر میدن خیلی
خوشحال میشه.
پریا از همه کسانی که تو این مدت کمکش کردن ممنونه.جبران میکنم!
دیگه اینکه وقتی پیام سایه رو دیدم به قول خودش کلی ذوقیدم
فقط یه چیزی جای ابهام داشت و اونم دنباله اسمش بود(سایه جونت!!!!!!!!)
سایه جان تغییر اسم دادی!!!!!!!!
ما هم ۲ هفته بیشتر نمونده
یاسمنم رفت
پریا موند و حوضش!!!!!

سلام میخوام یه شعر دیگه از سهراب بنویسم.
جای سایه خالی اگه بود می گفت :بابا تو هم با این سهراب مارو خفه کردی!
چون می دونم شعرهای سهرابو خیلی دوست داره این شعرو فقط به خاطر اون می نویسم!!!

سوره تماشا
 
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
وبه پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.

حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد

وبه آنان گفتم
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز؛زیوری نیست به اندام کلنگ.
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

ومن آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز:و به افزایش رنگ.
به طنین گل سرخ؛پشت پرچین سخن های درشت.

وبه آنان گفتم
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت جهان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.

زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم:
چشم را باز کنید؛آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدم که بهم میگفتند:
سحر میداند سحر!

سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود؛
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.

هی...بچگی!!!

سلام
چندوقت پیش داشتم وبلاگ یک نفر رو میخواندم
نوشته بود :دست تو مماخ ممنوع حتی شما دوست عزیز!!!!
یاد این شعر افتادم:مامانم گفته که دست توی مماخم نکنم ....
بعد یاد بچگی!دبستان!و خاطراتش!
یاد اون روزهایی که بزرگترین آرزوم داشتن بزرگترین عروسک و بستنی دنیا بود!
چه قدر زود بزرگ شدم!چه قدر زود این آرزوها برام مسخره شد!
اون موقعها دوست داشتم زود بزرگ بشم اما حالا دوست دارم بچه باشم!
توی دوران بچگی آدم از خیلی چیزا آزاده!(بعضی وقتا از دنیا پرت بودنم خوب چیزیه!!!)
هی...بچگی!!!
میخواستم به یاسمن و ماریا هم بگم که قدر این روزا رو بدونن(حالا فکر نکنین من جای مامان بزرگشونما!!)
اما واقعا کاش قدرهمه ثانیه های عمرمونو میدونستیم....

در مورد مطلب پایین هم به خاطر مرض کامپیوتر نصفش پاک شد
نوشته بودم که توی تولد خیلی خوش گذشت؛
و بعد هم از دنیای مجازی به خاطر لینک تشکر کرده بودم.
 بقیه هم زیاد مهم نبود!
یه چیز دیگه سایه داره میره   من تهنا شدم!