دلم میخواد بخوابم...بعد زمانی که «الذین استضعفوا فی الارض» شدن « وارثین» بیدار شم! 

باور کن ۱ روز زندگی تو اون زمان رو ترجیح میدم به ۱ سال زندگی الان...می دونم...خیلی روم زیاده! 

به یه چیزایی نمیشه عادت کرد...به یه چیزایی هم میشه...مثلا به اینکه تختتو هیچ وقت جمع نکنی! یا مثلا صبحونه حتما یه چیز شیرین بخوری...یا همین یک شنبه ها رو تو کلاس نسخه خونی و شوخی های از یک جنس بگذرونی! ۳شنبه ها و چهارشنبه ها با مهندس سر پر کردن جدول سروکله بزنی و بعد بلند بلند بخندی به سربه سر گذاشتن های حسین و فرازی... 

یا به اون خانومه که همیشه خدا یه خریدی از داروخونه داره! یا به اسلاید دیدن های پنج شنبه ها و امتحان های بیخود بعد از اون! یا... 

اما هنوز که هنوزه به دیدن هر روزه ی مردی که برای خریدن کدئین میاد و بعد از نمایش دندون های سیاهش اعلام میکنه که برای امروز چندتا؛ عادت نکردم... 

مثلا به صدای هواپیما نمیشه عادت کرد...یکی میگفت به خاطر به دنیا اومدن تو زمان جنگه! تو ضمیر ناخداگاه ثبت شده...( فکر کن چه زجریه وقتی کارخونه چسبیده به فرودگاه!) 

یا به صدای موتور...به دیدن فقر...بی عدالتی...ظلم...به افسردگی قیافه های اطرافیان...بی تفاوتی بعضی چهره ها...به خنده های کثیف بعضی آدم ها به خاطر ارضا شدنشون از اذیت کردن های دیگران..به... 

راستش هنوز به سکوت تو هم عادت نکردم( این قسمت رو با خدا بودم!) 

آخرین جلسه از آخرین کلاس تئوری دسته جمعی رو جشن گرفتیم و من که اصولا آدم نوستالژیکی می باشم ابدا احساس ناراحتی نکردم...! 

مهم نیست که حتی برای این روز هم همه نیومدن! یعنی هست ولی عادت کردیم دیگه...یه روزایی فکر میکردم با نماینده شدنم این جو رو میشکونم...کاری میکنم که بی تفاوت نباشیم در مقابل مشکلات همدیگه...تفاوت ها ی همدیگه رو میپذیریم و دوستانه با هم کنار میام و سعی نمی کنیم از تمام کارهای بی منظور و یا حتی با منظور که کاهی بیش نیست ؛ کوه بسازیم! 

اما همه این حرفها به نماینده بودن ربطی نداشت...ما کلا این مدلی هستیم دیگه! 

نمیدونم چرا از دیدن عکس ها یاد یه حس مشترک قوی نمیوفتم...یاد یه عالمه خاطره خوب نمیوفتم...انگار همیشه می ترسیدیم به هم نزدیک بشیم...از چی می ترسیدیم؟!

با همه این حرفا دلم تنگ میشه...دلم برای تک تک بچه های ورودی تنگ میشه...   

 اگه حتی یادمون بره قرارمون واسه ده سال دیگه و نیایم...من از ته ته قلبم...فارغ از تفاوت های جنسیتی٬ فکری٬ رفتاری...میخوام که خوشبخت باشن همه و به هر چی میخوان رسیده باشن...آمین!

 

دلم دیدن یه خواب خوب میخواد! از همون ها که موقع تعریف کردنش نمیتونی گریه نکنی! 


 

گاهی فکر میکنم که خیلی دوست داری مچم رو بگیری...تو تمام اون لحظه هایی که داد میزنم کجایی پس؟! و تو میگی که دیدی نتونستی طاقت بیاری؟! دیدی ادعای انسانیت و ایمانت دروغ بود؟! و من که داغون و له ام؛ جوابی نداشته باشم و بگم راست میگی...مگه غیر از راست هم میشه بگی؟! 

گاهی هم فکر میکنم که محاله سکوت کنی در مقابل رنجم...محاله نشسته باشی به تماشا...چه فرقی به حالت داره آخه مچ گیری من؟! واسه خدایی تو که اتفاقی نمیوفته...!


 

این روزا در مقابل شنیدن جمله ی چقدر لاغر شدی ! که انگار اگه کسی بهم نگه روزش شب نمیشه!؛فقط لبخند میزنم... و بعد در مقابل خیلی...خیلی لاغر شدی! باز هم لبخند میزنم و بعد در مقابل خوب نیس اینجوری دیگه واسه چی رژیم میگیری؟! حال ندارم که در موردبیماری رفلاکس توضیح بدم و اینکه این معده لامصب بعد از خوردن هر وعده غذا چجور منو به غلط کردن می اندازه! بنابراین باز هم لبخند میزنم!