نقطه ای هست در وجود...که در این نقطه نیروی دافعه ای برابر با نیروی جاذبه زمین وارد میشه! بی وزن میشی...سبک...پرواز میکنی تا ته آسمون... 

ناگهان خالی میشی از همه چی ...بی رنگ...میخندی بی دلیل... 

همه چیز لحظه میشه...زمان از بین میره... گذشته و حال و اینده گره میخورن... 

مشکل اینجاست که نقطه است...یعنی نه مساحتی داره و نه حجمی! فقط نقطه ای و خیلی سخته خودت رو در نقطه ای نگه داری...  

 میگفت وقتی عموش تو دستهاش جون داد...پسر عموش داد میزنه که مرد...مرد...به پسر عموش میگه چی میگی نمرده که! روحش جدا شده...واسه یه زندگی دیگه...تو بچه به دنیا میاد هم انقدر گریه میکنی؟! قسم میخورد که نه برای دلداری که با یقین به تک تک این کلمه ها اینجوری حرف میزده... 


 

شاید اسم اون نقطه توکل باشه...


 

مریم عزیز...تولد ۲۱ سالگیت مبارک.. تو خریت منو نکن! و زندگی کن تو تموم لحظه هات...امیدوارم همه چیزهای خوب دنیا رو به دست بیاری...

داره بچه ی ده روزه اش رو میخوابونه...به من با نگاهی که غم میباره ازش نگاه میکنه و میگه: حالا حالاها ازدواج نکنی ها...بچه که دیگه هیچی! من به صورت فرشته ی کوچولوی تو دستش نگاه میکنم و تو دلم میگم چطور دلت میاد...؟! 

میگه هیچ جا خونه بابا نمیشه و من فکر میکنم که کاش هنوز مدرسه میرفتم و بچه مدرسه ای تو دلش به من میگه خوش به حالت از شر کنکور راحت شدی و رفتی دانشگاه! 

مامان بزرگم میگه خوش به حالتون که تو عصر کامپیوتر و الکترونیک و فناوری و...به دنیا اومدین و من میگم خوش به حالت که جوونیتو تو طبیعت و با گاو گوسفند سر کردی... 

من تو دلم به اون مرد بیسواد کارگر میگم خوش به حالت که خیلی چیزا رو نمی دونی و یه زندگی ساده و معمولی داری و اون به من میگه خوش به حالت که انقدر میدونی...!  

به بارون میگم خوش به حالت که ایران نیستی و بارون میگه خوش به حالت که هستی! 

به مریم میگم خوش به حالت که رشته ات انقدر قشنگه و متنوع  اون میگه خوش به حالت که میتونی زود کار مرتبط به رشته ات پیدا کنی... 

راضی بودن استعداد میخواد!


 

بیزارم از این دنیای این همه جدی...بیزارم از آدمهایی که انقدر حسابگرانه به همه چیز این دنیا نگاه میکنن...واقعا به سختی حرفها و دغدغه هاشونو میفهمم! نمی فهمم بیشتر!


 

الان حالم خوب نیست اگه چرت و پرت نوشتم!

امروز نیت کرده بودم که در اقدامی کاملا سرخوشانه فکر کنم که همه چی آرومه! و غر رو که پدیده ایست مزخرف ولی لذت بخش٬ استثناءً تعطیل کنم....! 

میخواستم فکر کنم زمین اتفاقا قراره همون سمتی بچرخه که من دوست دارم و اتفاق های خوب پشت هم ردیف شدن واسه به وقوع پیوستن و هیچ دلیلی برای دلشوره های بی معنی ناگهانی وجود نداره! 

که خدا میبخشه و میگذره و توقع کاری فوق العاده رو که اندازه اش نیستم ازم نداره! 

و امروز روزی است خالی از قضاوت های همیشگی دیگران.... 

و ناراحتی و خوشحالیم برای اطرافیان بسیار بسیار مهم می باشد! 

گفتم که...کاملا سرخوشانه بود!


 

میخوام خندیدنم رو اصلاح کنم!