-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 بهمنماه سال 1389 00:34
صبح که بیدار میشم و با چشمای نیمه باز به ساعت نگاه میکنم...دلم میخواد بیشتر گذشته باشه..بیشتر خوابیده باشم! از تصور روزی بدون کار٬ بدون درس٬ بدون تفریح و بدون انگیزه برای انجام کاری اعصابم خورد میشه و از این که نمی تونم بیشتر بخوابم و خوابم نمی برد بیشتر لجم میگیره...! چون سرعت فکر کردن بیشتر از سرعت انجام هر کار دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 18:50
وقتی زندگیت شده یه زندون وقتی دلگیری از این و از اون وقتی روزگار ناروزگاره وقتی روبروت تنها دیواره وقتی تنهاییت قد یه دنیاست وقتی خوشبختی برات یه رویاست وقتی بودنت درد و تکراره از در و دیوار برات میباره تو تنها نیستی یکی باهاته یکی که برق توی چشاته نمیشه عقربه هارو به عقب برگردوند نمیشه که قصه ی زندگی رو از سر خوند...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 22:39
چقدر theme جدید موبایلمو دوست دارم...مخصوصا اون background مشکی رو که با رنگ صورتی کمرنگی روش نوشته: I AM SO HAPPY و اون آدمکی که فقط دو تا چشم داره و یه لبخند بزرگ...اونوقت وقتی که SMS میاد یا میخوام زنگ بزنم...یا بازی کنم یا...نگام میوفته به این جمله و...تلقین چیز خوبیه در کل! میدونی...به قسمت اعتقاد...دارم! قبلنا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 دیماه سال 1389 23:02
تمام میشود روزی همه چیز...! واسه همین چه اهمیتی داره که اون مرد قبل از بیرون رفتن ده بار بگه همتون خرین...بی شعورین...و من نگاهش کنم بدون کمترین انگیزه ای برای جواب دادن...که اگه شقایق نمی گفت درست صحبت کنین لطفا...من حتی حوصله ی گفتن این جمله رو هم نداشتم...و نمی دونم چرا دوست دارم حق بدم بهش!... چرا گاهی بدبختیها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 دیماه سال 1389 12:27
مدتیست که میخوام چیزی بگم...بعد میگم شاید جای گفتنش اینجا نیس...ولی از اونجایی که اینجا بخش مهمی از اون چیزی است که داره به طور واقعی تو زندگی من اتفاق میوفته باید! بنویسمش...!: من با هر کدوم از رسم و رسوم ایرانی حال کنم...هر چه قدر هم که سنتها رو دوست داشته باشم...با قضیه خواستگاری و ازدواج این مدلی هیچ رقمه کنار...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 00:24
برگشتنی صورتم رو میچسبونم به شیشه ی خنک BRT...دلم میخواد اون لحظه کش پیدا کنه...دلم میخواد بی مقصد تا بی نهایت سوار باشم و صورتم روی شیشه باشه و من زل بزنم به خطهای سفید منقطع اتوبان و دلهره ی رد شدن ایستگاهو نداشته باشم!...انگار هیچ کس دیگه ای نیست و داری بیرون از جسمت به همه چیز نگاه میکنی....حتی دلم برای تمام چراغ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 20:19
هیچ فکرشو نمی کردم روزی زندگی به اینجا برسه...روزی که بالاخره مجبور باشم که فکر کنم و تصمیم بگیرم...اونم جدی جدی...! تصمیم هام همه لحظه ای شدن و وابسته به روزی که گذروندم... روزایی که داروخونه میرم و در مقابل رد درخواست دادن آنتی بیوتیک یا هر کوفت دیگه ای برای هزارمین بار میشنوم: مگه من معتادم؟!! یا برای کسه دیگه ای...
-
به نام تو...
شنبه 27 آذرماه سال 1389 23:39
مامان یه تزی داره که نمی دونم از کجا آورده! میگه چهل روز که چیزی رو رعایت کنی...یکی از درهای حکمت خدا به روت باز میشه...!!! چهل روز تمرین کردم تا از دلبستگی هام بگذرم...که شاید یکی از بزرگهاش وبلاگم بود...روز دوم چله بود که زهرا پرسید سخته؟!...نمی دونم جواب من تونست میزان سخت بودن این موضوع رو برام٬ منتقل کنه بهش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 آبانماه سال 1389 22:54
این روزها که میگذرد٬هر روز احساس میکنم که کسی در باد فریاد می زند احساس میکنم که مرا از عمق جاده های مه آلود یک آشنای دور صدا می زند آهنگ آشنای صدای او مثل عبور نور مثل عبور نوروز مثل صدای آمدن روز است آن روز ناگزیر که می آید روزی که عابران خمیده یک لحظه وقت داشته باشند تا سربلند باشند و آفتاب را در آسمان ببینند روزی...
-
از ماست که بر ماست!
شنبه 15 آبانماه سال 1389 01:49
اوایل کار کردنم تو داروخونه بود که حسین(نسخه پیچ داروخونه) به تمام دلسوزی ها و وقت گذاشتن ها و همدردی های من با مریضا میخندید...میگفت: بزرگ میشی یه روز! و من تو دلم میگفتم خدا نکنه!!! بزرگم کردین لعنتیا...! حالا اگه کسی بهم بگه الان پول ندارم...بعدا میارم با رویی گشاده نمیگم باشه...نیاوردی هم نیاوردی!حالا دیگه بدبختی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 آبانماه سال 1389 00:36
میگه واسه اینکه بتونی مجری اخبار باشی...باید کاملا بی حس و بی تفاوت متن روبروت رو بخونی...نه ناراحت...نه خوشحال...نه عصبانی...مثل سنگ...دیوار! هیچ کس نباید حس تو رو بعد از خوندن اون خبر بفهمه...موضعت رو هم... من بیزار میشم از این شغل...چقدر احمقانه اس! چقدر زجر آوره...اصلا برام قابل هضم نیست آدم هایی که با لباس های...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 18:00
صبحی به مامان داشتم میگفتم که هفته پیش این موقع ما از کلینیک برگشته بودیم...من قطره ریخته بودم و خواب بودم! مامان میگه لحظه شماری میکنی؟! از بس خونه موندی خل شدی! ( طفلی مامان که فکر میکنه جدیدا و در اثر این یه هفته استراحت اجباری زده به سرمان!) پنجشنبه...۲۹ مهر... ۷ صبح باید کلینیک باشیم...شب قبلو راحت خوابیدم و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 10:41
این تلاش احمقانه برای قبولوندن چیزهایی که نیستی به خودت...این تلاش احمقانه برای عدم باور چیزهایی که هستی...این خود نبودن ها...نشدن ها...این همه انرژی برای فرار از عادت ها...این همه علاقه و حرص برای عادت کردن ها! این همه سعی برای پر کردن قسمت خالی روح و بعد...دلتنگی از پر بودنش..! بساطی داریم با خودمون...! از تمام...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 00:26
عجیب نیست که از وقتی شروع کردم به وبلاگ نویسی٬ فقط دوبار تولدمو ثبت کردم اینجا...عجیب نیست چون هیچ وقت ...حداقل تا الان! باور نداشتم که روز تولد روز خاصیه...! آره...از این حرفای شعاری که تولد میتونه هر روز باشه...هر لحظه...هر ساعتی که تو تصمیم گرفتی درست زندگی کنی... اما حالا با دیدن جای خالی پست مخصوص این روز دلم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 14:54
ای خـــــــــدا...ای فلـــــــــــک...ای طبیعــــــــــــــت... شـــــــــام تاریـــــــــک مـــــــــا را سحــــــــــر کن! صدبار نوشتم و پاک کردم...نشد...حرفهای نگفتنی رو نباید گفت! آخرش موند همین یه بیت!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:35
« عمو گفته بچه ها رو هم بیارین» مامان با گفتن این جمله با واکنش سرد و در ادامه بهونه های الکی ما مواجه میشه! من که گفتم کار دارم!، کارم اینه که صبح پاشم و لم بدم رو مبل و الکی از این کانال به اون کانال کنم! از جلسه ی دفاع محسن که برمیگردن کلی انرژی گرفتن، کلی احساساتی شدن و کلی گریه کردن! مامان میگه: از دست دادی...!...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 00:41
یکی از خاصیتای کار کردن...اونم کاری که مدام با مردم سرکارداری اینه که هر لحظه اش یه تجربه جدیدیه!..انقدر که هر کس خاصه...و به جرأت میشه گفت که دو تا آدم درست کپی هم نداریم...یا حداقل من ندیدم تا حالا... من زیاد گوش میدم...یعنی اگه پاش بیفته میشنم و داستان زندگی تک تک آدما رو از بدو تولدشون میشنوم...ممکنه تو روز به چند...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 00:54
ما...بچه پرروهای عالم!...بدینوسیله اعلام میکنیم که در هیچ موردی در زندگی کم نیاورده و حتی در صورت کم آوردگی! به روی مبارکمان نمی آوریم! ما روی سنگ پا را سفید کرده چش و چال همه مشکلات را درآورده و زندگی ای سرشار از موفقیت٬عشق٬زیبایی٬لذت٬قدردانی٬دوست داشتن و تاثیرگذار در جهان را خواهیم ساخت! تا کور شود هر آنکه نتواند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 مهرماه سال 1389 00:26
کی گفته هفته هفت روزه؟! گاهی یه ماهه...گاهی سه ماه...گاهی هم مثل هفته قبل یه سال! شدیدا میل به داستان نوشتن پیدا شده بود...اما هر چی که به ذهنم میرسید تکراری به نظر میومد...یه چیزی تو مایه های این قصه تکراری: پسری...یا دختری! به خاطر مادری که از جونش بیشتر دوسش داره از یه چیز خیلی بزرگی میگذره...مثلا مادر به خاطر از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 20:47
سه بار تجربه ی تا دم اون دنیا رفتن و برگشتن بهت یاد میده که خیلی چیزها بی ارزش و خیلی چیزها با ارزشن...که عجیب تنهاییم...که عجیب نوع بشر تنهاست! هر چه قدر هم پیوندهای عمیق دوستی و خانوادگی و غیره داشته باشی...جایی..نقطه ای...فقط خودتی...و خدا! لینک های قبلی رو با وجود اینکه صاحبانش بی رحمانه! ترکشون کردن پاک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 00:21
داریم از دور یلدا رو نگاه میکنیم که برای رسیدن نوبتش واسه تاب بازی لحظه شماری میکنه...رو میکنه به مامان بچه ای که وایساده به هول دادن و میگه: خاله...بعدش من سوار میشم؟!...مامان بچه حواسش به دختر بچه ی ۸ ساله ای که دو برابر سن و قد یلداست و زودتر از اون اونجا وایساده نیست...شایدم هست و براش اهمیتی نداره...سرش رو به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 22:48
گرمای از این جنس رو دوست ندارم...از جنس آفتاب و تابستون و این روزای کش اومده منظورمه! اما عوضش عاشق گرمای زیر پتو و کنار شوفاژ و بخاری و آتیشم...! بدجور دلم هوس اومدن پاییز و زمستونو کرده...وای که چقدر دلم بارون و برف میخواد!...دلم میخواد پنجره اتاقمو باز کنم و عین دیوونه ها مست شم از صدای رعد و برق...انگار که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 05:31
«هیچ» یعنی شبی از روزهای ۲۳ سالگی که ناگهان میفهمی بیست و سه ساله که نمیفهمی! که یوهو تهی میشی از همه چیز...انگار دوباره باید از اول شروع کنی...از اول بسازی...از اول باور کنی...وقتی میشنوی اولین کار...اولین قدم اینه که خوف از خدا داشته باشی...فقط و فقط از خدا...معنی «فقط » رو میدونی؟! من نمی دونم...هنوز هم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 03:37
امشب...عجیب بود! انگار همه تو یه قرار دسته جمعی تصمیم به شکستن استخونهاشون گرفته باشن!...از بس گچ و عصا و باند و ...رد کردیم! امشب فهمیدم که جیرجیرک میتونه با صداش تو رو تا ابد از نعمت شنوایی محروم کنه! از بس بلنده لامصب! آقایی گفت که جیرجیرک ۴۰-۵۰ سال(دقیقا نفهمیدم چقدر!) عمر میکنه و شب آخر عمرش رو میزنه زیر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 08:15
یه دایی دارم که تقریبا هیچ ربطی به هم نداریم! یعنی نصف زمانی رو که با همیم یا به تیکه میگذره یا کل کل! سبک زندگیشو اما دوست دارم...نه اینکه بخوام تاییدش کنم و بگم درسته...نه! اما خاصه یه جورایی و جالب... زمانی که وقت زن گرفتنش بود همه خودشونو کشتن...قسم و آیه و گریه و تهدید و دعوا و نوازش و...گفت بالا برین پایین بیاین...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 18:30
« خشم شما را حقیرتر میکند٬ در حالی که بخشایش شما را مجبور میکند تا فراتر از آنچه هستید٬ رشد کنید.» شری کارتر-اسکات ...میگویند که عدم تمایل به بخشیدن کسی مثل این است که شما سم بخورید و منتظر بمانید تا شخص مقابل مریض شود! بنابراین٬ شخص یا موقعیت مربوط را مورد تفقد قرار داده و برایشان آرزوی سعادت کنید. آنها را ببخشید٬...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 11:17
نگرانی های بی دلیل هر روزه ات بدجوری مسری شده پدر!...دیگه مامان هم باهات همنوایی میکنه! و بدتر از اون٬خودم هم! کاش میدونستی که این همه دلهره که تو نگاهته...همه این نمیشه گفتنهات (نمیشه نری...نمیشه کمتر کنی...نمیشه استراحت کنی...) خیلی بیشتر از اضافه کردن به لحظه های عمر من٬ ازشون کم میکنه!...کاش باور میکردی که بزرگ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 01:23
اگه جدی جدی...انرژی..ماوراء...متافیزیک...ذهن...روح...چیزهایی باشند که همه اتفاقات رو رقم میزنن... اگه اینکه ناگهان و خیلی اتفاقی جواب سوالی رو که در ذهن داریم جایی و توسط کسی یا چیزی بی ربط میگیریم به این دلیله که ضمیر ناخودآگاه ما در پی جوابیست و کائنات و شعور هستی همه دست به دست هم میدن تا ما رو به اون جواب...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 مردادماه سال 1389 22:45
پیدا کردن حسی خوب...از بودن در حلقه ای و انجام کاری کوچیک به عنوان عضوی از اون...شب های قشنگ و آروم بیمارستان...بیخوابی های ناخوداگاه شبانه...خوابیدن همزمان با بیداری بقیه...لذت از این همه آبی اتاق بعد از بلند شدن...ولع بلعیدن لحظه هایی که احتمال اجابت دعا بیشتره...جنگ نابرابر با تمام افکار مزخرف فلج کننده...هجوم گاه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 01:03
-دکتر س...: فقط اطلاعات جزئی مثل روحیه و طبیعتتون٬ سلامتیتون٬ داستان زندگیتون. اما نه انتخاب هاتون... هر کس با داده های خاصی به دنیا می آد مثل توارث ٬ خانواده٬ محیط اجتماعی٬ که همیشه روش سنگینی میکنه. به دهی٬کشوری٬زبانی٬ زمانه ای تعلق داره. همه این چیزها شما را مشخص و از سایرین متفاوت و متمایز میکنه٬ اما یه چیز و تنها...