-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1394 15:52
مامان گوشی به دست مطلبی میخونه در مورد خوراکی هایی که استرس رو کم می کنند و در ادامه میگه نمی دونم چرا چند وقته خیلی دلهره دارم... ته دلم خالی میشه ... دایره استرس های هر روزه خودم در مورد آینده و گذشته بزرگتر و بزرگتر میشه... واقعا سنت که بالا میره دیرتر میبخشی و بیشتر حساس میشی... گذشته رو هی مرور میکنی و کمتر حق...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1394 04:16
حتی اگر نخواهی هم تو حال و هوای عید قرار میگیری... خونه تکونی و خرید وترافیک و بوی نو شدن و تازه شدن و تمیز شدن... سال عوض میشه... تو یه منگی خاصی انگار! شاید سرماخوردگی و تب و بی خوابی بی تاثیر نباشه، به احسان میگم باز هم انگار زود سال تحویل شد...زودتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم... عید دیدنی ها شروع میشه مثل...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 اسفندماه سال 1393 23:06
خدایا به من آرامش ده... آرامش ده تا آدم های اطرافم را بپذیرم...طعنه ها و دروغ ها و بی تفاوتی ها و تبعیض ها را طاقت بیاورم...و بدون داشتن احساس حماقت از کنارشون بگذرم... به من آرامش ده تا این دنیا را با تمام محتویات آن تاب بیاورم... آرامش ده تا ببخشم و فراموش کنم... تا از کنار آدمهای کوچک بگذرم و حرفهایشان را پای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 آذرماه سال 1393 22:57
این آرزوهایی که میمیرند...همین هایی که کوچیک و مسخره و بی اهمیتند...چه درصدی از حیات یک آدم رو تشکیل میدن؟! مرگشون...چقدر از زندگی آدم رو کم میکنه؟ به نظر من که آدمها با مرگ آرزوهاشون میمیرن...کم کم...با همین آرزوهای کوچیک...با مواجهه با نه ها و اماها و اگرها...همون روزی که دیگه چیزی از زندگی نمیخوان...از بس که برای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 آبانماه سال 1393 13:17
اتفاقی که با گذشت زمان میوفته اینه که دایره آدم هات...دایره محیط اطرافت، جهانت، تعلقاتت...بزرگ وبزرگ تر میشه و هر روز در تقلایی وحشتناک باید خودت رو در این عظمت ثابت کنی و برعکس در دنیای کوچیک کودکانه نیازی به اثبات چیزی نیست... سعی میکنم تمرکز هر روزه بر خودم رو با چیزی مخدوش کنم...به آدمها نگاه میکنم و خودم رو جاشون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 خردادماه سال 1393 10:33
هواتو کردم... من حیرون تو این روزا هواتو کردم... دلم میخوادت... میخوام بیام تو آسمون... دورت بگردم... هوایی میشم.. همون روزا که میبینم.. هوامو داری... میخوام بدونم... تا کی می خوای ببینی و ..... به روم نیاری... دلمو دست تو دادم...من دلتنگ احساسی نمیزاری که تنها شم....تو رو من خیلی حساسی... دلمو دست تو دادم...دلمو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 خردادماه سال 1393 12:11
احساس میکنم ماشین شده ام...حتی علاقه هام٬ محبتام٬ لبخندهام...ماشین وار انجام میگیرند...انگار کسی در درون من دکمه مربوط به هر عملی رو فشار میده...تو دانشکده پر شده از بچه های کنکوری با دغدغه تست و رتبه...در دلم هزار بار خدا رو شکر میکنم که از این مراحل رد شده ام...نه برای استرس کنکور...برای تموم شدن اون روزهای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 فروردینماه سال 1393 09:45
سر درگم شده ام...بین باورها و ترس ها...بین خودآزاری ها و بدبینی ها...خسته شده ام... شاید روزی این فکر مدام مسخره "چه میشود؟" من رو خل کنه حسابی... شاید هم شده ام... قرآن رو باز میکنم و خدا میگوید: "آنها که حیات این دنیا را دوست دارند..." نمیدونم که دوست دارم یا نه... نمیدونم این تفکرات و تعلقات و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 اسفندماه سال 1392 09:12
لب مرز این دنیا و اون دنیا...اون زمین خاکی پر از حفره های کوچیکه... اون آدمهای سیاه پوش داغدار...آخ که چقدر دلم میخواد ما آخرین خانواده داغدار باشیم...آخ که چقدر دلم میگیره که در عرض ۳-۴ ساعت بعد از مراسم خاکسپاری تمام حفره های کناری پر میشه... مثل کابوس میمونه...آخ که چقدر دلم میخواست از خواب بلند شم تو این سه روز و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 بهمنماه سال 1392 23:46
حرفهای نگفتنی حرفهاییه که به زبان خاصی نیست انگار! فقط پس ذهنت هست...مثل مفهومی یا خاطره ای...شاید شکل داشته باشه حتی...شکلی که فقط خودت میبینی و قابل توضیح نیست برای کسی...این قسمت از ذهن آدم...فضای گسترده تنهایی هر کسی است...تنهایی که به اشتراک گذاشتنش نه تنها حالت رو خوب نمیکنه که تمام آنچه از خود! ساختی رو خراب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1392 10:32
احتمالا این نظر نسرین کاملا درسته که من زندگی شلوغی دارم...! زندگی پر از آدمهایی که هر کدوم رو به شکلی و اندازه ای دوست دارم و هر کدوم در قسمتی از روح من سهیم هستند...زندگی پر از نقشه ها و آرزوهای خیلی خیلی کوچیک تا خیلی خیلی بزرگ...شغلی که احساس رضایت رو برام بیاره٬ تا حدی خونه داری ( این جزو آرزوهاس واقعا!)٬ داستان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مهرماه سال 1392 10:00
از تولد که دروغه...از همون زمانی که یادم میاد رو تو ذهنم مرور میکنم...اون سالن بزرگ خونمون تو یمن و اون دستشویی کوچیک...شکستن لیوان دست مریم و خیابون منتهی به کلینیک...نونوایی و قد من که به یک سوم پیش خون اون هم نمیرسه و گفتن جمله «اعطنی خبز» و بعد آرامش نگاه کردن به بابا که چند قدم اونورتر وایساده...خاطره های گنگ و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 10:30
شاید خیلی طول بکشه پروانه شدن...بعضی وقت ها انقدر به پیله عادت میکنی که بیخیال پاره کردنش میشی!...گیریم که دنیای اون بیرون خیلی بزرگتر و جذاب تر باشه... تازگی ها بعد از مدت ها دارم احساس میکنم که نگاهم...که فضای در تیررس نگاهم...داره روشن ترمیشه...شاید احساسی مشابه رو سالها پیش تجربه کرده بودم ولی مدت ها بود که گم شده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 12:17
نگران نیستم...یعنی نگران هرچیز وهر کسی باشم تو زندگیم...نگران تو نیستم... میدونم خدا به اندازه خوبیهات بهت میده..میدونم خدا اندازه مهربونیهات برات درها رو باز میکنه و راه هارو نشون میده...میدونم خدا حواسش بهت هست...هه جا نگات میکنه و مراقبته...بنده های خوبشو به این راحتی ها ول نمیکنه... میدونم هر چی بخوای میرسی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1392 14:38
درس جدید امروز صبح این بود: معلوم نیست...که تا ۲ سال دیگه...۲ ماه دیگه...دو روز دیگه...و حتی دو ساعت دیگه...چه چیزی در انتظارمون نشسته... یه جورایی...هم خوبه هم بد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 مردادماه سال 1392 14:44
یه جورایی شاید پروسه کودکی آدم بهتر باشه...کسان دیگه ای! برات تصمیم میگیرن و مسیری که باید طی کنی کاملا مشخصه...دبستان...راهنمایی...دبیرستان... حتی پیش دانشگاهی و کنکور و... دارم خل میشم...اگه همین طوری ادامه بدم...اگه این هجوم فکر های مختلف درباره زندگی بیخیال من نشه...اگه این حس لعنتی رو نتونم بریزم دور...اگه این...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 16:34
«امید» ، مثل یک مجسمه ظریف شیشه ای میمونه... ممکنه هزاران اتفاق برای نابود شدنش بیوفته و هر کدوم از این اتفاقها مثل ضربه ای کوچیک به این مجسمه شیشه ای باشه... این ضربه ها میتونه مجسمه رو از ریخت و قیافه بندازه...ولی نابود نمیکنه... اتفاقی که میوفته اینه که بعد از این ضربه ها باز هم وجود داره...ولی مثل قبل زیبا و خیره...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 خردادماه سال 1392 16:43
بعضی وقت ها....وقتی تو موقعیتی قرار میگیری که حرف زدنت رو تحریک میکنه...وقتی با آدم هایی هم صحبت میشی که پتانسیل شنونده بودنشون زیاده...وقتی اون لحظه حس و حال حرف زدن داره...اون وقت خیلی چیزهایی میگی که در شرایط عادی و درگیری های روزمره پس ذهنت نگه داشتی و خودت رو توجیه کردی برای نگفتنشون... اونوقت هاس که عجیب پشیمون...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 فروردینماه سال 1392 00:17
این هم از آخرین پست 91 که تو لحظه های آخر ساعات بلاتکلیف بین 91 و 92 نوشته میشه... مریم داشت میگفت 91 سال خوبی نبود که با نگاه های معترضانه ما مواجه شد...سال عروسی قطعا یکی از بهترین سالهای عمر آدمه...البته قبول دارم که بستگی داره به طرفت...واسه همین با قاطعیت بیشتری میگم... « قطعا» خدارو شکر به خاطر فرصت دوباره زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 16:47
بدترین چیز اینه که وقتی کسی در مورد موضوعی تقریبا به یقین رسیده و با شوق خاصی در مورد اون در حال توضیح دادنه٬ بگی «چرته!»....! با این حجم کاری مشکل دارم...نمیدونم این مشکل به صورت دوره ایه و به مرور زمان بهتر میشه یانه...اگر این هشت ماهی که گذشت رو جزو «مرور زمان»! حساب کنیم...بهتر نمیشه...!!! صبحی آقای پرحرفی تو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1391 00:38
گاهی موضوعی اذیتت میکنه...اول به صورت یک مسئله کوچولو گوشه ای از ذهنت میمونه...بعد بزرگش میکنی...پرورش میدی...کلی کلمه براش پیدا میکنی...هزار تا جمله میسازی واسش...بعد درست لحظه ای که به نظرت آمده ی بیان شدنه، حرفی میشنوی...انقدر کوچیک که بزرگی هر آنچه ساختی رو بی معنی جلوه میده...بعد بُهت تمام حجم ذهنت رو میگیره و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آذرماه سال 1391 17:40
مثل هر سال.. باز هم همه اون داستان هایی که میدونیم و حرفهایی که هزار بار شنیدیم...باز هم تکیه و علم و صدای حسین حسین...باز هم نذری و صف های طولانی از آدمهای رنگارنگ...باز هم صدای بلند نوحه ها و خنده های پنهانی دو دوست موقع راه رفتن کنار دسته ...باز هم صدای گریه پیرزنی و بلند شدن صدای «یا حسین»ش موقع دعا برای جوونا......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 مهرماه سال 1391 13:26
باید شب باشه...باید آسمون جای خالی نداشته باشه از ستاره! ...باید یه سکوت دلپذیری باشه...باید وسط دریاچه نمک...تو دل کویر دراز کشیده باشی و آسمونو تماشا کنی تا بفهمی که من چه حالی داشتم اون موقع! باید تو کویر راه بری و همش خاک ببینی و شن و...بعد یوهو برسی به یه برکه با آب آبی خوشرنگ و بعد از فرط هیجان قلبت شروع کنه به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 17:35
بعد عروسی همش احساس میکردم باید اولین نوشته ام در این مورد باشه! نوشتم حتی..ولی یوهو دلم نخواست که دکمه انتشارو فشار بدم! در هر حال مرسی از کامنتاتون و حرفاتون و اومدنتون و کادوتونو و همه چی و ببخشید که انقدر اخلاقم واسه جواب دادن کامنتا گند شده! شما بذارین همچنان و به بهبودی من در این زمینه امیدوار باشین...!...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 11:20
نمی دونم چرا...ولی مثل قبل دیگه دلم نمیخواد حسمو واسه هر اتفاقی که تو زندگیم میوفته اینجا بنویسم...شاید به خاطر اینه که با افزایش سن میزان محافظه کاری آدم هم افزایش پیدا میکنه!! تو شلوغی های این روزا٬ جای فرصت کوتاهی برای خلوت کردن با خودت و فکر کردن کمه...نمیدونم از اون دسته دلداری های بچه گونه اس و یا واقعا به این...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 مردادماه سال 1391 01:03
راحت میشه حرف زد...کسی رو دلداری داد و از خیر بودن نشدن کارها گفت...از به صلاح بودن و کمک های خدایی..راحت میشه کسی رو با حرف های قشنگ امیدوار کرد...راحت میشه با جمله ها اتفاقات رو جور دیگه ای نشون داد... ناراحتی! جاییه که قراره به خورد خودت بدی این حرفها رو و باور کنی...باور...! خدایا امروز رو از یاد نخواهم برد...نمی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 10:23
امروز سالگرد عهدی است که بسته ایم....! سالگرد عقد... این عهد از اون عهدهایی است که کمرنگ و تکراری و سست تر نمیشه سال به سال...بر عکس...هر چی جلوتر میری بیشتر یکرنگ و پایبند میشی...امیدوارم این حرف رو هر سال این موقع با همین محکمی بزنم...یا محکمتر... چیزهایی رقم میخوره برای آدم که حکمتش معلوم نیست...ما هم که آدمیزادیم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 00:15
تنها و بیکار که میشم....بیشتر بیکار که می شم...اونوقت به هر موضوعی برای سرگرم شدن گیر میدم...انقدر بهش فکر میکنم که از زندگی پشیمون می شم و بعد در شرایط روحی بدی بیخیالش می شم... واقعا کار آدم رو از یه سری فکر های مزخرف دور میکنه...حالا شاید از یه سری چیزهای مثبت هم دور کنه.. در نهایت به نظرم نتیجه ی مثبتی داره...غیر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 خردادماه سال 1391 00:39
اصل اول و دوم و سوم و...زندگی اینه که «تعادل» داشته باشی...اونم تو تمام قسمتاش!...از محبت و مهربونی و قربون صدقه رفتن تا دعوا و مرافعه و بحث...از درس خوندن و کار کردن...تا تفریح و علافی... یعنی به نظرم همیشه جایی مشکل پیش میاد که یه طرف ترازو یه ذره سنگین تر میشه..حالا قد پر کاه حتی! این که چند نفر هستن که دارن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 خردادماه سال 1391 23:44
داشتم فکر میکردم یه مدته کتاب نخوندم و عین خیالمم نیس...یعنی اصلا متوجه کمبودش تو زندگیم نمیشم...از بس یه مدت یکسره کتاب خوندم...هنوز قبلی رو زمین نذاشته بعدی رو شروع می کردم! حالا وبلاگ نوشتنم شده یه چیزی تو همین مایه ها...قبلا نبودش رو بیشتر حس میکردم... وقتی یه مدت پشت هم مینویسی، اونوقت هر موضوعی که به ذهنت اومد و...