-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1391 18:18
حسی عجیب دارم شبیه پوچی! تاثر ناتور دشت و کوری خوندنه...یا اتفاق های زندگی...نمیدونم.. تقصیر این بلاتکلیفی ها و دلواپسی ها و سردرگرمی هاست یا تقصیر عجله ها و بی صبری های خودم...نمی دونم... تاثیر هیچ کاری نکردن ها و هیچ نبودن ها ست...نمی دونم! فقط میدونم که زندگی کردن سخته و اون چیزی که من بهش سخت میگم خیلی خنده دارو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 20:19
ممنونم خدا...به خاطر فرصت دوباره که به رسم هر ساله آخرین نوشته ی سال رو بنویسم... آخرین ساعت های سال نود هم داره میگذره و فقط خودت میدونی ارزش این همه لحظه هایی که هر روز٬ توی این سال و سالهای قبل به من هدیه کردی... که سالها سجده ی شکر به جا آوردن هم کمه برای اون... عقد خودم..بالاخره تموم شدن پایان نامه!...دفاع...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1390 17:14
خدا نعمتو تموم کرده برای باغبون بیمارستان... مردی که آروم و بی دغدغه با گل و درخت های باغچه ها حال میکنه و چی بشه تا سرشو بلند کنه و یه نگاه به آدما بندازه... کر و لال هم هست و این همه آرامش سبز رنگ جمع شده تو دنیای بی ریای این باغبون... قبلنا با من خیلی خوب بود...با اشاره حرف میزد و تمام تلاششو برای فهموندن حرفاش به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 12:26
بینایی میخونم...چیزیش برام غریبه نیست...انگار که تجربه کرده باشم قبلا تمام حس های تو کتابو...! ---------------------- همسایه پایینیمون معتاد بود...سالها...واژه ی اعتیادو من با اون یاد گرفتم...بوی تریاک رو هم همین طور...شبها که با احسان از بیرون میومدیم باهامون حرف میزد... میگفت بَه! گل و بلبل و سنبل! ...به ماشینمون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 دیماه سال 1390 17:46
صبحی داشتم به مریم میگفتم که خراب دوست نباش...برای دوست هر چقدر بیشتر بزاری٬ فقط براش توقع زیادی به وجود میاری..همین! نمی گم بهترین دوست بودم...ولی دوست خوبی بودم...شاید اخلاق ایجاب میکنه به طور مسخره ای در این مورد شکسته نفسی کنی...یا حداقل با قاطعیت در موردش حرف نزنی و یا برای مثال خودت رو با بقیه آدمها مقایسه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 دیماه سال 1390 10:54
تازگی ها زیاد خبر مرگ شنیدم...یادش که دور بود و غریب و برای غریبه ها...نزدیک شد و وایساد رو برو و تو صورتم نگاه کرد... ترسیدم به معنای واقعی...از این هیچی نبودن ترسیدم و از همه حرف هایی که فکر میکنیم روزی جبرانشون خواهیم کرد...از همه کارهایی که میکنیم و به پنهانی بودنشون ایمان داریم...از دلخوشیهای کوچیک بی ریشه...از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 دیماه سال 1390 17:11
شب و روز من شده بود پایان نامه و امضا گرفتن و گریه های بی دلیل و... شب و روزم پر از استرسی بود که خودم بیشتر از هر کسی به عبث بودنش واقف بودم و نمی تونستم «خودم» رو راضی کنم در این مورد... تمام روزهای هفته های قبل من به این گذشت که «تموم بشه» و خب بعدش یک عالمه برنامه بود و راحتی و زندگی... حالا «تموم» شد و من بعد از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آذرماه سال 1390 23:55
قبیله ی من بیمار شده...تب کرده...من با دردش درد میکشم...با گریه اش گریه و با ناله اش ضجه می کنم... من هم جزئی از فراموشی میشم! فراموش نمیکنم...بخشی٬ عضوی از اون میشم ... من جزئی از قبیله ی بیمار و تب کرده ام... گاهی فکر میکنم این سیری است که همه بشریت طی میکنه...میاد و میبینه و میره...خیلی خوش شانس باشه می فهمه و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1390 20:40
کسی که حرفه ای نمی نویسه٬ میدونه که نوشتن تو لحظه های خاصی می یاد... برای من اکثرا تو روزهای بارونی...یا روزهایی که حس عمیقی پیدا کردم...حالا چه خوشحال کننده ٬ چه ناراحت کننده٬ چه اضطراب آور٬ چه....و تقریبا تو تمام موارد جایی که نمیشه نوشتش! مثل تو تاکسی... یا موقع پیاده روی برای رسیدن به جایی یا قراری... یا درست وسط...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1390 14:50
خوبه که آدم سرگرمیهایی داشته باشه...چیزهایی برای پناه گرفتن...برای اینکه حجم عظیم هیجان تو سرت رو جایی و با وسیله ای خالی کنی...شاید هیجان نباشه اسمش...! حالا اگه این خالی کردنه نفعی م برای دیگران داشته باشه که خیلی بهتر... امروز داشتم به این سنگرها فکر میکردم...به همین هایی که پناه بردن بهشون خیلی آرامش میده...گاهی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1390 10:14
این هم پست تولد...! دیشب وقتی تو اون ترافیک ناجور ،داشتم از روی پل به خیل عظیم! ماشینای زیر پل نگاه میکردم ، با خودم فکر میکردم که تو این همه آدم...چه اهمیتی داره که یکیشون چه روزی ...یا تو چه شرایطی...یا کجا.. به دنیا اومده... بعد به خودم گفتم که احتمالا هر کسی و حتی هر ذره ای که به وجود اومده...قراره تاثیر خودشو تو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مهرماه سال 1390 20:51
وارد داروخونه که میشم میبینم تمام عضلات صورتش شل شده و قیافه اش حسابی زاره! میگم چته؟! چرا این شکلی ای؟! میخنده و میگه شلوغی امروز٬ تمام تعطیلیا رو از دماغم درآورد...! میپرسم مگه چند تا فیش زدی؟ با همون قیافه جواب میده که ۱۵۰ تا! ۲ دقیقه نگذشته که صدام میکنه و عکساشو که تو عروسی پسر خاله اش انداخته با شوقی که فقط خاص...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 17:43
دلیل پست نگذاشتن این روزها به نظر من یه چیز بیشتر نمیتونه باشه و اون: بی برنامه بودن زندگیه... شاید ۵۰ بار موضوعی به ذهنم اومده٬ یا داستانی٬ بعد لپ تاپ رو که باز کردم شروع کردم پایان نامه نوشتن٬ یا میل چک کردن٬ یا جواب سوالای پروژه ی کارورزی را درآوردن!... یا سرکار بودم و درست وقت نیت کردن برای نوشتن چیزی نسخه ای٬ کسی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 مردادماه سال 1390 06:09
اینکه چی باعث شده که من این وقت صبح بیخیال خوابیدن بشم و بیام اینجا....حتی برای خودم هم بسی جای سوال داره! اینا حرفهای هفته ی پیشه که پیش نیومد گفته شه! اگر روزی تصمیم به مهاجرت بگیرم یکی از دلیل های من رئیس بانک نزدیک خونمونه...و سوناتای آخرین مدلش و تنها نگرانیش تو زندگی یعنی ویزا نگرفتنشون برای سفر به فرانسه! تمام...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مردادماه سال 1390 18:13
داشتن بعضی حال و احوال ها لیاقت میخواد...اینکه ماه رمضون امسال شروع شده و من همچنان برای فهمیدن بوی اون تقلا میکنم...نشان از کمی لیاقته نه کمتر شدن لطف و نظرت به من...که کم شدنی نیست... خیلی چیزها دست خود آدمه...خیلی رفتارها بازتاب کارهای ماست...می دونم خیلی تکراریه این حرف...انقدر تکراری که نمیشه عمیق بهش فکر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 مردادماه سال 1390 14:57
از کنار رستورانی رد میشم که روزی با دوستی اونجا غذا خوردم...به نظرم میاد که با بقیه جاها فرق ملموسی داره! اینکه رستورانی گرون باشه٬ یا معروف باشه٬ یا خاص باشه٬ یا غذای خوبی داشته باشه ٬ نه اینکه بی تاثیر باشه ولی به نظرم هیچ وقت به اندازه ی رستورانی که تو ازش خاطره ی خوبی داری بهت نمی چسبه یا تو یادت نمی مونه...اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 تیرماه سال 1390 16:09
دیروز من و احسان داشتیم به همدیگه میگفتیم که هیچ کدوممون حس تموم شدن مرحله ای از زندگی به اسم مجردی و احتمالا از دست دادن بعضی چیزها رو نداریم و خدا رو شکر هردومون احساس میکنیم که به داشته های قبلی چیزای دیگری اضافه شده... بسی خوشحال کننده و هیجان انگیزه که داخل ماشین تزئین شده و با دسته گل و شنل و لباس پفی نشسته باشی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1390 10:50
به خانومه تو آرایشگاه میگم که شیفتم...شاید یه کم عجله کنه! اما نه تنها اندکی هم به سرعتش افزوده نمیشه که یوهو درددل کردنش هم میگیره...! میگه کجا کار میکنی و چی کار میکنی...سه ثانیه از جواب دادنم نمیگذره که داروهاشو از تو کیفش درمیاره و نشونم میده...حس انسان دوستانه ام! میگه باید همیشه و در هر شرایطی جواب سوال های مردم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 تیرماه سال 1390 23:27
هزار موضوع به ذهن میاد و در نطفه میمیره...! قبل از اینکه من بتونم بهش شاخ و برگ بدم...قبل از اینکه خوب بفهممش...خوب تحلیلش کنم...توی شلوغی های ذهن گم میشه و دوباره پیدا کردنش میشه کار حضرت فیل... زندگی من در حال عوض شدنه...منکرش نیستم...نباید باشم یعنی...برای همین...برای منکرش نبودن...باید خودت رو سبک کنی...یه چیزی تو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1390 15:35
یکی از مشکلات شخصیتی من اینه که خیلی چیزها دوست داشتم باشم که دیگه نمیشه...اونوقت ها هم نمیشده...ولی خب دوست داشتم و فکر میکردم که میشه...فکر میکردم میشه آدم همزمان همه کارها رو در حد عالی انجام بده...الان میبینم که از دست خدا برمیاد فقط...از دست بنده خدا هم اگر بربیاد... از دست من...نه! یکی دیگه از مشکلات شخصیتی دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 اردیبهشتماه سال 1390 23:03
گاهی دیوارها فراتر ار مرزهای فیزیکی و عینی اند! انقدر نزدیک که حس میکنی با کوچکترین حرکتی بهشون برخورد میکنی...گاهی حوصله ی خوب بودن رو نداری...حتی حوصله ی تلاش برای خوب بودن رو...یا خوب نشون دادن رو... هیچ میدونین که هیچ کار نو و جدیدی در دنیا وجود نداره؟! همه چیزهایی که حتی خیلی خلاقانه به نظر میرسه قبلا توسط کسی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1390 12:41
این پست مخصوص...با سس زیاد!...واسه دوستای گلی که غر زدنشون بی انتهاس! :) :* هر چی هم که شماها خودتونو به در و دیوار بکوبید که من تغییر کردم...که کم شدم! کمرنگم! هر چی هم بگین که بی مرام شدم و نیستم و عوض شدم و تحویل نمیگیرم و سر سنگین شدمو... من میگم عمرااااااااااااااااا....یعنی اصلااااااااااااا...یعنی همونم که بودم و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 اردیبهشتماه سال 1390 22:01
اگر روزی همه...همه اهل زمین تصمیم بگیریم که از دهانمون فقط برای خوردن استفاده کنیم...واژه هامون رو فراموش کنیم...تارهای صوتیمون رو تعطیل کنیم...اونوقت شاید راه بهتری برای فهمیدن هم پیدا کنیم...راهی که من بهش میگم گفتگوی زلال!... نگاه...! نگاه خیلی خیلی صادقانه تر از کلمه هاس...و من بیشتر دوسش دارم حتی اگر ناراحت کننده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1390 16:21
من و راننده تاکسی جوونترین آدمهایی هستیم که تو تاکسی نشستن...خانومی که سمت چپ منه به نظر ۴۵ ساله میاد و احتمالا از سر کار برمیگرده...خانوم سمت راست حدودا ۶۰-۷۰ ساله است. و خانومی که جلو نشسته هم تقریبا تو همین مایه ها...! هنوز اول راهیم که خانوم سمت راستی دو تا ۵۰۰ای میده دست راننده... کرایه تاکسی ۸۰۰ تومنه...پسره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1389 13:32
امروز موقع اذان ظهر٬ به این فکر میکردم که آخرین اذان ظهر سال ۸۹...! و این آخرین حس عجیبی رو به وجود آورد...!اینکه ۸۹ گذشته...تموم شده و دیگه برنمیگرده حسی شبیه شادی و غم توأمان! میده...و امروز برعکس سالهای پیش فکر میکنم که شاید این تصور آخرین روز و شروع سال دیگه به آدم انگیزه ای برای تغییر بده٬ اما در حقیقت همه چیز یا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 اسفندماه سال 1389 00:04
یکی از چیزهای نایاب این دنیا ( حتی دلم نمیاد بگم کمیاب!) آدمهایی است که فکر میکنن راهی رو که میرن...حرفی رو که میزنن...چیزی رو که بهش اعتقاد دارن مو لای درزش ممکنه بره! یعنی به نظرم آدمهایی که اتفاقا ادعای زیاد فهمیدن و فرق داشتن دارن و وقتی پای حرفاشون بشینی میتونن یک شبانه روز در مورد احترام به نظر تمام آدمها یا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 18:15
حس و حالم مثل همیشه نیست و احتمالا نباید مثل همیشه باشه...کلمه ها جمع شدن پشت گلو...جایی کاملا مجازی از لحاظ فیزیکی و کاملا ملموس از لحاظ روحی! وبلاگهایی رو که قبلا میخواندم و( الان نمیدونم به چه دلیلی کمتر میخونم ) وقتی نگاه میکنم بسی برام عجیبه که بقیه مثل روزهای قبلن...! مثل همیشه تند تند و با انرژی و هیجان حرف...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 10:17
بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت و کوره... ولی خب عیبی نداره دل من خیلی صبوره....! مطمئن نیستم اما که دلم خیلی صبور باشه... دلم تنگه...دلم...اما داره تمرین صبوری میکنه...داره یاد میگیره آروم اشک ریختنو...داره معنی تحمل رو میفهمه...داره توکل رو مزه مزه میکنه...شاید داره بزرگ میشه...شاید داره قانون های این دنیا رو یاد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 12:43
دیروز کسی می گفت که نمی دونم چرا هیچ چیزی عمیقا من رو خوشحال نمیکنه...مثلا وقتی نگاه میکنم به کسی و میبینم شاده تعجب میکنم و نمی تونم درکش کنم... من چند لحظه ای مکث کردم...مونده بودم که چی باید بگم...یعنی قاعده ی دوستی و دلداری و معرفت و این چیزا ایجاب می کرد که یه چیزی بگم...آخرش این جمله ای بود که گفتم: هیچ کس عمیقا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 21:24
همزمان با شیون های خانواده ی همراه مریضی که تو بیمارستان فوت کرده بود٬ من بغض کردم٬ خانم دکتر هم شیفتی نچ نچ کرد٬ یکی از نسخه پیچا گفت زنده بود هم همینطوری قربون صدقه اش می رفتی؟!!! مردی که تازه وارد داروخونه شده بود گفت: راحت شد بابا...میخواست این دنیا بمونه چی کار؟!...و یکی دیگه از نسخه پیچها بعد از چند دقیقه و در...